سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سفر به شهر بادگیرها

1397/3/18 18:58
نویسنده : مامان ساناز
215 بازدید
اشتراک گذاری

دوشنبه ظهر رفتیم مهتا بی بی و برای سورناجانم خرید کردیم، شب قبل هم در پی خرید یه سری هم به مامانی و بابایی زدیم، چون قرار بود تا آخر هفته یزد بمونیم.

دوشنبه خونه که رسیدیم بعد از ناهار کم کم مشغول جمع و جور کردن وسایل سفر وتهیه غذا برای آقا سورنا شدیم.

سه شنبه صبح برای ساعت 5:50 بلیط قطار داشتیم، با آژانس از شب قبل هماهنگ کردیم و صبح به امید خدا راهی شدیم.

چند ساعت اول رو سورناخان جان خوابیدن و بعد که بیدار شدن دیگه مدام طی طریق فرمودن بالا و پایین میز و داستان ادامه داشت تا خود یزد.

از راه آهن یزد رفتیم هتل داد و بعد از تحویل گرفتن اتاق وانتقال وسایل اومدیم رستوران هتل برای ناهار و اینجا سر آغاز دوستی سورنا با پرسنل رستوران هتل داد و آتیش سوزندن روزهای بعد بود.

غذاهای سورنا رو تو دیگ مخصوصش ریختم و از رستوران خواستیم براش گرم کنند، خلاصه بعد از تبدیل میز ناهار به کمی صحنه جنگ به اتاق برگشتیم و بابا مسعود با ماشین هتل برای بعدازظهر هماهنگ کرد که بریم سراغ گشت زنی در یزد.

اول رفتیم باغ دولت آباد تا بزرگترین بادگیر خشتی جهان رو ببینیم، باغ دولت آباد هم مثل همه باغ های زیبابی ایرانی آبراهی در وسط باغ داشت و پیاده رو ودختان سربه فلک کشیده در دو طرف، پس از دیدن عمارت های باغ دولت آباد، رفتیم به سمت خانه تهرانی ها، شهر یزد پر بود از خانه های قدیمی و خشتی که اغلب تبدیل به  بومگردی شده بودن و محل اسکان مسافران بودند، خانه تهرانی هم چندین اتاق و تعدادی مسافر داشت و البته یک خانه تمام عیار برای ساعتها گشتن.

آقایی که کت و شلوار و کلاه شابگو و دستمال یزدی به گردن داشت با لهجه شیرین یزدی اطلاعات زیبایی درباره تاریخ شهر یزد و خانه تهرانی ها بهمون داد و بعد ما رو در خانه گردوند و ازمون عکاسی کرد، صدای اذان دلنشین موذن زاده اردبیلی که بلند شد روی پشت بام خانه تهرانی بودیم که گنبد مسجد جامع از اونجا به خوبی دیده می شد و در غروب شب بیست و یکم ماه رمضان.

بعد از اونجا رفتیم جلو مسجد جامع و بعد هم راهی هتل شدیم برای خوردن شام.و اماده شدیم برای شب احیا... یاد پارسال افتادم و اینکه تو تو دلم بودی و باهم دعای جوشن کبیر رو خوندیم و قرآن به سر گرفتیم و حالا به صورتت نگاه می کردم که پر از آرامش کنار من خوابیده بودی و خدا روشکر کردم به خاطر همه مهربونیها و کرمش.

جوشن کبیر رسید به آیه ایی که دوسش داشتم 

یا حی قبل کل حی و یا حی بعد کلی حی 

و تمام سالهای عمرم از جلو چشمم گذاشت همه سالهایی که این شبها و این دعا رو خونده بودم، خونه قدیمی، عزیز و بابزرگی که خیلی دوسشون داشتم و حالا چقدر دلم براشون تنگ شده بود و ...

 صبح بعد از صبحانه در حیاط هتل گشتی زدیم و بعد هم بابا و سورنا موندن اتاق و مامان رفت استخر هتل، از استخر که اومدم سورنا و بابا تو لابی بودن، باهم رفتیم رستوران هتل تا سریع ناهار رو بخوریم و برای گشت بعد از ظهر آماده شیم.

استفاده از رستوران هتل هم که داستان خودش رو داشت، سورنا تقریبا با تمام پرسنل رستوران که البته به صورت شیفتی هم عوض می شدن دوست شده بود وقتی از درب رستوران داخل       میرفتیم ذوق زده میشد و تمام تلاشش رو میکرد تا هر طور میتونه توجهشون رو جلب کنه، بندگان خدا کلی سرویس اضافه به ما میدادن و در اخر هم همشو از روی زمین جمع میکردن، روی میز و آینه پشت میز ما چه بلایی به سرش میاومد که دیگه بماند، جالب بود که آنقدر پرسنل خوب و خوش برخوردی بود که  هر دفعه بیشتر از دفعه قبل با سورنا ارتباط میگرفتن  و محبت میکردن.

بعد از ناهار آماده شدیم تا بریم برای زیارت پیر چک چک.

یک ساعتی در راه بودیم تا رسیدیم و بعد از بالارفتن از پله ها که تعدادشون زیاد بود، بالاخره رسیدیم، فضای زیبا و معنوی داشت و با حاله سبز رنگی که در فضا حاکم بود دل و روح آدم آرم میشد.

از اونجا رفتیم به سمت شهر میبد، در مسیر نارین قلعه و برج کبوتر رو دیدیم وبعد از رسیدن به میبد کاروانسرا و یخچال و در آخر هم از مغازه سفال فروشی پارچ و لیوان سفالی خریدیم و عازم هتل شدیم.

هتل که رسیدیم تصمیم گرفتیم شام رو در رستوران سرباز هتل بخوریم، رستوران فضای بسیار زیبایی داشت مثل همه جای هتل که خیلی زیبا بود ولی منو غذا و امکاناتش خیلی به ذائقه ما سازگار نبود به علاوه کمبود نور و گرمای هوا هم شرایط رو بدتر می کرد.

شامی خوردیم و سریع رفتیم اتاقمون تا بخوابیم چون حسابی امروز رو گشته بودیم و واقعا خسته بودیم.

صبح که بیدار شدیم طبق معمول صبحانه و بعد بابا رفت استخر و مامان و سورنا هم در اتاق موندن تا بابا بیاد و بعد با هم رفتیم برای ناهار. بعد از ناهار مطابق روزهای قبلی راننده هتل اومد و باهم رفتی به سمت دخمه زرتشتیان.

بعد از دیدن دخمه و خواندن متون روی تابلوهای راهنما، رفتیم به سمت آب انبار رستم گیو و بعد از اونجا هم میدان امیر چخماق و زورخانه رو دیدیم و بعد هم رفتیم به سمت آتشکده که من برای دیدنش لحظه شماری می کردم.

آتشی که بیش از 1500 سال هست که خاموش نشده و  کاشی نگاره هایی با طرح فروهر که همیشه منو یاد پیام حضرت زرتشت پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک می اندازه.

بعد از دیدن آتشکده از موزه هم دیدن کردیم و دیگه رفتیم به سمت هتل.

عجب جاییه این شهر یزد می بردت در دل تاریخ و یه جوری اونجا اسیرت میکنه که دلت میخواد برای همیشه بمونی و از زمان و مکان غافل باشی.

به هتل که رسیدیم جشن سه نفره سالگرد ازدواجمون رو گرفتیم در حیاط زیبای هتل و کنار پسر کوچولومون و این لحظات چقدر برای مامان ساناز زیبا و ماندگاره مطمئنم که همیشه از یادآوری و دید عکسهاش به اندازه همون موقع شاد میشم.

برای شام جشن سالگرد ازدواج هم رفتیم فست فود سزار که از بهترین فست فودهای یزد بود هرچند برای خالی شدن جا و گرفتن غذا خیلی معطل شدیم ولی انصافا غذاش عالی بود.

آخرین روز سفر هم فرا رسید صبح رو بادیدن موزه آب و میدان امیرچخماق آغاز کردیم و بعد هم خرید ترمه و سوغاتی و برگشتیم هتل و ناهار رو خوردیم تا زمان حرکتمون به راه آهن برسه.

مسیر برگشت به تهران رو بیشتر خوابیدیم و به این ترتیب با رسیدن به تهران سفر چهارروزه ما به یزد به پایان رسید و کلی هم بهمون خوش گذشت.

مرسی بابا مسعود برنامه ریزی سفر و انتخاب هتل عالی بود.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)