سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

قایم کردن مانتو مامانی

1398/5/6 23:26
نویسنده : مامان ساناز
242 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح پیشت بودم و سرکار نرفتم، حس رضایتی که تو نگات بودم و خنده های قشنگی که هفت صبح رو لبات داشتی حسابی دلبری میکرد.

اول بردمت دستشویی و بعد دوباره رو تخت خوابیدی و گفتی مامان خواب خواب و با دستات هم میزدی به بالش من یعنی بخوابم پیشت.

گفتم چشم پسر قشنگم پیشت که خوابیدم یک کم مه مه خوردی و بعد هم خوابمون برد. مامانی و بابایی ساعت 9 اومدن و بعد از خوردن صبحانه رفتیم خونه خاله و شما با مامانی رفتی بالا و من و بابایی هم رفتیم دنبال کارامون.

وقتی برگشتم ساعت 2 بود و شما هم خوابیده بودی و بعد از خوردن ناهار رفتم آرایشگاه و ساعت 4:30 اومدم و دیدم گل گلی خان بیدار شده.

بابایی هم از وقتی بیدار شده بوده بودی با لگوهات سرگرم بود و برات قان قان درست میکرد و میشستی روش پا میزدی و خرابش میکردی و بابایی دوباره درستش میکرد. تا ساعت 6 خونه خاله بودیم و بعد با بابایی و مامانی اومدیم خونه و قرار شد تا بابا مسعود بیاد پیشمون بمونن. شما با بابایی مشغول بازی شدی و مامانی هم به من کمک کرد تا خونه رو جمع و جور کنم و بعد که بابا اومد شام نگهشون داشت.

عزیزم اومد پایین که سری به بابایی و مامانی بزنه و در همین حال مامانی داشت میگفت زودتر بریم فردا تا 6 بعد از ظهر کلاس دارم که بازیتو ول کردی و دویدی مانتو شال مامانی رو برداشتی رفتی تو اتاقت.

بعدم اومدی به مامانی گفتی نه نه ب ب یی، مامانی گفت بابایی بمونه گفتی بببل مامانی گفت خوب من برم گفتی نه.

خلاصه شامُ خوردیم و بابایی رفت لباسشو پوشید که اومدی به بابایی گفتی در در (یعنی در بیار) بابایی بهت گفت سردمه پوشیدم دویدی سمت کلیدای کولر و دور تند رو قطع کردی و دوباره رفتی پیش بابایی دستتو گرفتی جلوی کانال که نشون بدی بادش کم شده و باز گفتی ب ب یی در در، بابایی و مامانی در تلاش بودن که گریه کنی و مسالمت آمیز برن ولی شما دیگه حسابی هوشیار شدی بابا بردت دستشویی که مسواک بزنی و مامانی رفت که آماده بشه و گشته بود دنبال مانتوش و بالاخره تو ماشینت پیداش کرده بود. مرده بودیم از خنده قربون او عقلت بشم که به خیال خودت برده بودی مانتو مامانی رو قایم کرده بودی که نره.

بعدم بابا مسعود با هزار ترفند بردت بالا چون راضی نمیشدی بری و وقتی برگشتی کلی به خاطر رفتن بابایی و مامانی گریه کردی.

آخر شماره گرفتم با بابایی حرف بزنی آروم شی ولی گریه هات شدیدتر شد. مامانی و بابایی گفتن الان برمیگردیم گفتم نه دیگه نیاید الان آروم میشه، با بابا مسعود یه بازی راه انداختیم و حواستو پرت کردیم.

پسر مهربون و با احساسم خداروشکر میکنم که همه خیلی دوست دارن و از جون و دل واست زمان میذارن و شما با محبت و مهربونی بهشون انرژی میدی.

الهی بزرگترامون همیشه سالم باشن و سایشون بالای سر ما.

پسندها (2)

نظرات (0)