چیا؟

این روزها، روزهای کنجکاوی بی پایان توست.

ممعمولا بچه ها تو یک تایمی بین یک تا دو سالگی خیلی می پرسن این چیه؟ این چیه های شما پسرک جانم خیلی زیاد نبود شاید در روز دو سه تا چیز رو سوال میکردی؟ اما امان از چرا؟

دو سه هفته ای هست که داستان زیبای چیا شروع شده؟

هر کلمه حرفی که میزنیم هر کاری که میکنیم یه چیا اولش میذاری و همونو دوباره از مون میپرسی، ما هم تا اونجا که بتونیم جواب میدیم چون آخه به جوابهامونم یه چیا اضافه میکنی و دوباره میپرسی و گاهی اوقات واقعا نمیدونیم چی جواب بدیم.

میگم سورنا جورابتو بپوش بریم. میگی آناس چیا جوراب بپوشم بریم؟

میگم سورنا غذاتو بخور. میگی چیا غذامو بخورم؟

گاهی اوقات که از کوره درم میبری و صدام میره بالا میگی آنااس! چیا داد زدی؟

تازه یه وقتایی هم منظور جمله رو در پرسش میاری، مثلا بهت میگم سورنا شورتتو بپوش بَدِ؟ میگی آناس چیا شورت نپوشم بده؟

امروز انقدر از صبح ازم سوال پرسیدی که دیگه داشتم میمردم واقعا دیگه فقط نگات میکردم چون نمیتونستم جواب بدم. به بابا مسعود گفتم خوب شد به سورنا تخم کفتری چیزی ندادیم که زبونش بازشه وگرنه الان دیونه شده بودیم.

بابا مسعودم هربار به من میگه با حوصله جوابشو بده و  یاد اون تبلیغ تلویزیون بیافت که بابا تو پیری با پسرش رفته پارک چند بار گنجشک رو به پسرش نشون میده و میگه این چیه پسرش میگه گنجشک دفعه اخر دیگه عصبانی میشه و داد میزنه و میگه بابا چندبار می پرسی؟

باباش میره و با دفتر خاطراتش برمیگرده و یک صفحه رو باز میکنه و میده به پسرش که بخونه تو اون صفحه نوشته بوده که امروز پسرم تو پارک یک گنجشک دید و 50 بار ازم پرسید که این چیه و من هربار با مهربونی جوابشو دادم، پسرش وقتی خاطره رو میخونه پدرش رو بغل میکنه و گریه میکنه.

مامان ساناز هم با هر چیایی که میگی خداروشکر میکنه به خاطر نعمت بزرگی که خداوند بهش عطا کرده.

راستی این چیاهای شماتو کلاس مامانی هم مُد شده مامانی یه روز که شاگرداش خیلی سوال میکردن بهشون میگه شما هم مثل نوه من هرچی میگم باز سوالیش میکنید، حالا مامان میگه شاگرداش هم یادگرفتن تا هردرس جدیدی بهشون میده همش سوال میکنن و مثل پسرمن میگن چیا؟ چیا؟

پسرکم الهی همیشه تنت سلامت باشه.

خدای مهربونم حافظ و نگهدارت باشه و چشم بد ازت دور.