سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد سه سالگی- پارت اول

1399/3/30 23:09
نویسنده : مامان ساناز
144 بازدید
اشتراک گذاری

الهی همیشه خدای مهربونم حافظت باشه خامه عسلی مامان که سه ساله شدی.

به قول خودت میدونی چقدر دوست دارم؟

میدونی چقدر عاشقتم؟

تو تمام دین و دنیای من سورنا.

لحظه لحظه های زندگیم به عشق تو سپری میشه و فقط خدا میدونه که با دل من چه میکنی.

هر روز که به خدا میسپارمت حسابی شکرش میکنم که تو رو به من هدیه داده.

رسیدیم به تولد سه سالگی با تغییر تم تولد و کلی کار.

این یکی دو هفته ای که گذشت خریدهایی که برای تم تولدت نیاز داشتم رو انجام دادم و بعضی چیزها رو هم که تو نظرم بود آماده کرده بودم ولی همیشه یه طرح اولیه تو ذهنم دارم و تازه اصل کارم وقتی شروع میشه که وسایل رو میچینم و تازه باید ببینم چی کار کنم.

چهارشنبه فرصت خیلی خوبی بود که کارامو انجام بدم بابایی و مامانی که رفته بودن خونه چهارشنبه صبح برگشتن، مامانی اومد خونه ما و بابایی هم رفت خونه خاله که بتونه استراحت کنه، خاله سارا هم اومد پیشمون.

اول ویترین و مبل ها رو جابه جا کردیم و بعد کاناپه ها را بردیم تو اتاق شما، فرش ها رو جمع کردیم، دیگه مامان ساناز و خاله رفتن سراغ بادکنکها و مامانی هم مشغول درست کردن غذاها شد.

شما هم با بابا مسعود رفتی تو پارکینگ و استخرتو آب کردی و شروع کردی به بازی.

بعد هم ناهار خوردیم و شما با من اومدی تو اتاق و خوابیدی و تو این فرصت میز عزیز و رو آوردیم پایین و وسایلی که برای میز داشتم رو آماده کردم تا شب که خوابیدی برم سراغ ادامه کار.

مامانی و خاله 9.5 شب بود که رفتن. تا شما بیدار بودی، سکوی قهرمانی و خیابان پشت میز رو هم آماده کردم که مثل همیشه تا چسب و مقوا و قیچی دیدی اومدی پیشمو گفتی مامان منم کاردستی درست کنم مثل همیشه هم آخر کار زدی زیر گریه که چرا مال من قشنگ نشده، هرچیم برات توضیح میدم منم کوچولو بودم مثل تو درست میکردم قانع نمیشی که...

خلاصه ادامه ماجرا رو گذاشتیم بعد از خوابیدن شما، وقتی خوابیدی اومدم سرکار و تا خود 5.5 صبح بیدار بودم و تقریبا دیگه خیالم راحت شد که کارا تا حدی پیش رفته، رفتم خوابیدم، صبح مامانی مریم اومد پیشم و یک جمع و جور کلی کردیم، دم ظهر بود که مامانی رو رسوندم خونه خاله و خودم هم رفتم آرایشگاه. ساعت 2.5 که برگشتم خونه شما و بابا ناهارتونو خورده بودید و دیگه رفتیم تو اتاق خواب و خوابت برد، مامان سانازم سریع آماده شده  و بعدم بابا مسعود رو بیدار کردم و بابا هم کاراشو انجام داد و رفت که کیکتو بگیره و تو این فاصله تا شما بیدار بشی، خیابونای کف اتاقم درست کردم و دیگه از خواب بیدار شدی و کلی ذوق کردی برای خیابونی که کف خونه میدیدی.

منم برات توضیح دادم که اینا همه دکور تولدته و اصلا نباید بهشون درست بزنی و اگر پسر خوبی باشی آخر شب ماشین زرد روی میز رو میتونی به عنوان جایزه برداری. شما هم قبول کردی ولی تقریبا تو کل تایم تولد اون ماشین زرد دستت بود.

دیگه بابا مسعودم با کیکت اومد وکلی هردومون خوشحال شدیم به خاطر کیک خوشگلی که برات درست کرده بودن که واقعا عالی بود.

 به اتفاق بابا مسعود لباساتو پوشیدی و موهاتم درست کردیم و دیدیم نخیر از مهمونا خبری نیست که نیست، واسه همین رفتیم سراغ عکسای سه نفرمون، آخه روز قبل از تولدت مامان ساناز یک فلاش خوب و یک پایه دوربین هم خرید که امسال بتونیم خودمون عکسای خوب بگیریم. ساعت شش و نیم خاله اینا و بابایی و مامانی هم اومدن و سریع عکسای شما رو با بابایی و مامانی انداختیم چون بابایی میخواست بره و به خاطر شرایط کرونا خیلی مراقب بود و رعایت می کرد.

تا عکسامونو با خاله اینا و بابایی و مامانی انداختیم، عمو محمدینا هم اومدن و بعد هم عمه مریمینا و عزیز.

حسابی رقصیدی و بعد هم همه با هم عکس گرفتیم و تو تایم عکاسی کل فوندات پشت کیکتو خوردی... یعنی خوردیا...

بعد هم شمعتو فوت کردی و با هم کیک رو بریدیم.

بعدم امیر علی برای بازکردن کادوهات دودنه دونه یک شعر قشنگ خوند و کادوهاتو باز کردیم و دیگه با دروازه های فوتبال که کادوی غزل بود و ماشین مارشال که هدیه امیرعلی بود حسابی مشغول شدی.

 کم کم میز شام رو چیدیم و بعد از شام همه کمک کردن و آقایون هم میز عزیز رو بردن بالا، بعد هم عمو و عمه و عزیز رفتن کیلان، ماهم برای روز بعد گفته بودیم که کارگر بیاد ولی عمو احمد گفت بیاید همین الان کارا رو انجام بدیم چون برای جمعه یه قراری داشتیم که عمو احمد اصرار داشت منم حتما باشم.

خلاصه شما و غزل مشغول دیدن سگهای نگهبان شدید و ماهم سریع تمیزی کف و جابه جایی هارو انجام دادیم و یک ساعته همه کارها تمام شد و دو بار هم ماشین رو زدم و دیگه موند آشپزخونه و بابا مسعود هم گفت کنسلش نکن صبح کارگر بیاد و بره تو آشپزخونه.

جمعه تا ظهر آشپزخونه هم تموم شد و به قرارمون هم رسیدیم.

دیشب مثل هر سال تولدت یک تشکر ویژه از خاله سارا و عمو احمد و غزل کردم.دیروز به مامانی مریم گفتم فکر کنم خدا به جبران همه نداشته هامون عمو احمد رو بهمون داده مثل پدر مثل برادر هر وقت بهش نیاز داری کنارته اصلا لازم نیست ازش بپرسی هست یانه با دل قرص می تونی رو حضور و کمکش حساب کنی.الهی همیشه تنش سلامت باشه.

امشب با خیال راحت میخوابم چون خداروشکر کارهای تولدت به نحو احسن انجام شد و هم به خودت و هم به مامان و بابا خیلی خوش گذشت، ان شالله به بقیه هم خوش گذشته باشه.

تم تولدت هم دقیقا چیزی شد که میخواستم و حسابی ازش لذت بردم. مامانی مریم چهارشنبه بهم میگفت بگو از بیرون بیان این کارهارو بکنن انقدر اذیت نشی گفتم مسئله اینه که کار و سلیقه هیچ کسو قبول ندارم به نظرم خیلی دیگه بی عرضگیه واسه ریسه با کنک درست کردن و میز تولدت چیدن آدم بخواد به کسی محتاج بشه و پول بده، من که احساس میکنم به شعورم توهین میشه...

یک سال بزرگ‌تر شدی و از دست این عقربه های زمان سخت دلگیرم چون نمیذارن اون طور که دلم میخواد از حضورت لذت ببرم سریع از سر هم میگذرن، 120 ساله بشی پسرم به قول بابایی الهی دست به خاک میزنی طلا بشه الهی همیشه تنت سلامت باشه و عاقبتت بخیر، ماه روی من.

هرسال که تو بزرگ‌تر میشی اهمیت حضورت بیشتر میشه و خیلی از مسائل دور و اطراف کمرنگ و کمرنگ تر میشه حضورتو اصلی ترین و مهم‌ترین اولویت زندگی ماست، ‌هیچ چیز در این دنیا به اندازه تو و عشق به تو اهمیت نداره و تا نفس دارم و زنده هستم اجازه نمیدم هیچ کس و هیچ چیز آرامشت رو بهم بزنه، عاشقانه دوستت دارم و همیشه کنارتم برای طی تمام مسیر زندگی.

سه سالگیت خیلی زیباست با حرفات با اظهار نظرهات با بازیات با مهربونیات. من و بابا عاشقتیم پسرکوچولوی مهربون ما. 

چشم و فکر بد ازت دور ‌ سایه مهربانی خدا برسرت.

که خدا برای ما و خوشبختی ما کافیست.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)