سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

جلسه دهم کلاس موسیقی

1400/7/28 23:23
نویسنده : مامان ساناز
104 بازدید
اشتراک گذاری

چون این هفته کلا پیش مامانی و بابایی بودی قرار شد بابا مسعود زودتر بیاد و با هم برید کلاس.

من لباساتو شب پیش آماده کردم و یک دور تمریناتو انجام دادیم وقتی داشتم باهات تمرین میکردی طبق معمول انقدر غر زدی و گفتی خستم که بابایی گفته اشکال نداره الان جمعش کنید من باهاش فردا تمرین میکنم.

واسه اینکه بابایی بتونه باهات تمرین کنه یه دور با بابایی تمرین کردیم و بابایی هم سریع یاد گرفتو کلی حرص خوردی که بابایی زود یادگرفته بود و خوب بلز میزد.

بعدم تا میخواست بزنه یا مضرابارو ازش میگرفتی و یا میگفتی نه داری اشتباه میزنی. خلاصه اون شب به خیر گذشت و فردا صبح هم با بابایی خوب تمرین کرده بودی و بعد هم رفته بودی کلاس.

از کلاس که اومدی هر چی پرسیدم چی کار کردید و چی یاد گرفتی جواب ندادی و گفتی خستم. یعنی واقعا نمیدونم به کی رفتی من و بابا مسعود تا میرسیم خونه همه چیز و واسه هم تعریف میکنیم، من که از بچه گی هم همینطوی بودم بابا مسعود هم که قبل و بعد هر کاری کلی با من حرف میزنه ولی شما چرا چیزی تعریف نمیکنی نمیدونم.

البته فقط واسه کلاسات اینطوریه واگرنه تمام اتفاقت چند ساعات خونه رو با جزئیات هر روز برای خاله سارا تعریف میکنی.

بگذریم چیزی نگفتی و منم بیخیال شدم تا دو شب بعد  ارغوان جون تو گروه یه تمرین فرستاد و گفت این تمرین و با بچه ها انجام دادیم برای جلسه بعد هم با هاشون کار کنید.

صدات کردم و گفتم سورنا این چیه گفتی بله اینو تمرن کردیم گفتم خوب برگه اش کو گفتی تو کیفمه و رفتی آوردیش. یعنی فقط فکر میکردم اگر این گروه ها و فضای مجازی نبود تکلیف من چی بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)