سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نقاش کوچولوی من

پسرم از اول مهر به کتاب و درس و نوشتن علاقه مند شده. امروز عصری که اومده بودی خونه برامون کلی نقاشی کشیدی مامانو کشیدی بابارو کشیدی. مامان و بابا هم کلی کیف کردن از خط خطی های خوشگلت.
25 مهر 1397

پسر تر و تمیز من

الهی دورت بگردم که انقدر اهل نظافتی. کلی سر به سر خاله سارا می ذارم میگم چرا بچمو اینطوری کردی مثل کوزت شده همش داره یا زمین تمیز میکنه یا میز، یا جارو میکشه یا سر لباسشوییه. قربونت بره مامان ساناز، انقدر خوشگل با اوستای کوچولوت گردگیری میکنی که دلم ضعف میره واست. سورنا تو زیباتزین و ناب ترین هدیه خدایی، الهی بتونم خوب و سالم بزرگت کنم و عاقبت به خیری و موفقیتتو ببینم پسر ماه من.
4 مهر 1397

ریخت و پاش در پلک بر هم زدنی

وقتی آدما بچه دار می شن اصلا مهم نیست که خونش بهم ریخته باشه، این نظر منه قطعا یه مامان و بابا هرچقدر که بیشتر به بچشون توجه میکنن بهمون نسبت زمان کمتری برای انجام کارای دیگه دارن. یه وقتایی که حساس میشم تا خونه رو جمع و جور کنه و شب میشه و به خودم میام میبینم خیلی کم با پسرم بودم از خودم حسابی لجم میگیره. نمیدونم راستش تعادل برقرار کردن بین کار خونه و بیرون و بچه داری خیلی سخته تازه با وجود اینکه من یک همسر همراه دارم و تو همه چیز بهم کمک می کنه.  در کنار همه این داستانها، یک پسر داریم گل پسر که اصلا علاقه ای به جمع و جور بودن خونه نداره، به محض اینکه در خونه باز میشه و می ریم داخل فعالیت های سورنا هم یکی پس از دیگری آغاز میشه....
13 شهريور 1397

اداهای تازه

دستای کوچولوت سرشار از انرژیه. هر نقطهای از بدن آدم رو که لمس میکنی حس خوبی به آدم منتقل میشه که عالیه. این روزا یاد گرفتی که کمرمونو میمالی یا میخارونی. کلی حال میکنیم با کارات. سریع هر کاری که میکنیم تقلید میکنی و البته به بهترین نحو ممکن انجامش میدی. خیلی بلا شدی پسرم، هر کی به خونمون زنگ می زنه اول باید با شما صحبت کنه تلفنو میگیری واسه خودت راه میری و با حالت خودت حرف می زنی. البته بیشتر پانتومیم اجرا میکنی و انتظار هم داری که بقیه از پشت تلفن بفهمن چی میگی و جواب بدن. عشقمی قند و نبات من.  
12 مرداد 1397

استقلال طلبی

پسرگلم دیگه دوست داری هر کاری رو مستقل انجام بدی. خدا می دونه که چقدر سر غذاخوردنت عذاب میکشم، یعنی نیست روز تعطیلی که من و بابا خونه باشیم و سر غذا خوردن تو  دعوامون نشه. هر کاری میکنم هر ترفندی میزنم لجبازی میکنی خودتم که نمیتونی خوب بخوری قاشق به دهنت نرسیده همهی غذات ریخته. البته وقتی خودمون دوتا هستیم اوضاع خوبه ولی بابا مسعود رو که میبینی سازت از کوک خارج میشه. الهی سلامت باشی قند عسلم. منم میدونم که حرص الکی میخورم ولی خوب دست خودم نیست دیگه مامانم. الهی تنت سلامت باشه عشقم.
11 مرداد 1397

اولین تجربه شهربازی و فالوده خوردن

بابا مسعود پیشنهاد داد که امروز بریم شهربازی. دوستش پسرش رو برده بود و به بابا گفته بود خیلی خوب بوده، عصری آماده شدیم و رفتیم به سمت الماس هروی. خیلی شلوغ بود و از هر دستگاهی یه صدایی در می اومد من که واقعا سردرد گرفته بودم. به نظرم شماهم ترسیده بودی چون خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدی و با تعجب همه جا رو نگاه می کردی. خلاصه بعد از چند بار که ماشین بازی کردی بابا بلیط قطار گرفت و من و عزیز فریده هم باهات سوار قطار شدیم که باز بهتر از جاهای دیگه بود و دوبار هم قطار بازی کردیم. از اونجا رفتیم رستوران و کباب خوردیم و بعد هم کافی شاپ سر کوچه مون فالوده خوردیم که انقدر از مدل فالوده خوردن گل پسرم خندیدیم که بیشتر از شهربازی بهمون خ...
22 تير 1397

سورنا خان جان موتوری

خامه عسلی مامان(به قول خاله سارا) این روزها حسابی حواسش به موتورشه که هدیه تولدش بوده. انقدر بهش علاقه پیدا کرده که اصلا سراغی از ماشینش نمیگیره. بابا مسعود اولین باری که خواستی سوار موتورت بشی بهت یاد داد که باید پاهاتو چطوری بزاری، الهی قربون هوشت برم که انقدر خوشگل سوار و پیاده میشی که انگار هزار ساله موتور سواری. الی همیشه لبت خندون باشه پسرک ناز مامان و بابا. ...
12 تير 1397

از سری مسابقات جام کشتی

تا با هم تنها می مونید تخت خواب میشه تشک کشتی. یعنی آنچنان هم بابا مسعود جدی میگیره کارو که انگار مسابقه واقعیه. سورنا خان هم که کم نمیاره، ماشالله خستگی ناپذیر، وروجک خان. خلاصه باید بنده اون وسط انقد بگم مسعود دستش، مسعود پاش، مسعود سرش، مسعود بسه تا بلاخره همدیگرو ول کنید. خسته نباشید قهرمانان زندگی من. خیلی دوستون دارم، از خدا میخوام همیشه سالم و تندرست باشد و همینطوری به جنگ مشکلات برید و همیشه پیروز باشید.
3 خرداد 1397