اولین تجربه شهربازی و فالوده خوردن
بابا مسعود پیشنهاد داد که امروز بریم شهربازی.
دوستش پسرش رو برده بود و به بابا گفته بود خیلی خوب بوده، عصری آماده شدیم و رفتیم به سمت الماس هروی.
خیلی شلوغ بود و از هر دستگاهی یه صدایی در می اومد من که واقعا سردرد گرفته بودم.
به نظرم شماهم ترسیده بودی چون خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدی و با تعجب همه جا رو نگاه می کردی.
خلاصه بعد از چند بار که ماشین بازی کردی بابا بلیط قطار گرفت و من و عزیز فریده هم باهات سوار قطار شدیم که باز بهتر از جاهای دیگه بود و دوبار هم قطار بازی کردیم. از اونجا رفتیم رستوران و کباب خوردیم و بعد هم کافی شاپ سر کوچه مون فالوده خوردیم که انقدر از مدل فالوده خوردن گل پسرم خندیدیم که بیشتر از شهربازی بهمون خوش گذشت.
عشق من، من و بابا تمام تلاشمونو می کنیم که خوشحال باشی و از زندگی نهایت لذت رو ببری.
همیشه شاد باشی پسر شیرینم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی