سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تو آمدی، ارزشمندترین هدیه خدا

 تو آمدی تا با آمدنت بهشت پروردگار برایم معنا شود. تو آمدی تا عظمت پروردگار را برایم به تصویرکشی و من عاجز شوم از سپاسش، از شکرش... مگر می شود تو در من رشد داده شدی و حالا از من از درون من متولد می شوی تا دنیایم را معنایی دیگر ببخشی. تو آمدی دردانه ام، عشقم، حیاتم، حس وجودت، لمس حضورت قابل توصیف نیست. یکم تیر ماه فرا رسید، بابا مسعود صبح زود برای آخرین امتحان دوره فوق لیسانس راهی قزوین شد، منم بعد از رفتن بابا فشارم رو گرفتم که یک بار 17-10 و یکبار هم 16-9 بود واسه همین مامانیو  بیدار کردم تا بریم بیمارستان. مامانی صبحانه رو آماده کرد و بعد از خوردن صبحانه دوباره فشارم رو گرفتم و یه کم پایینتر اومده بود. به مامانی...
1 تير 1396

مادرانه* مادرانه هایم تقدیم تو باد

جان جانانم، امشب که برات می نویسم نمیدونم قراره تا چند روز دیگه به دنیا قدم بزاری، دلم می خواد حرفهایی که روزها و شبها تو ذهنم با تو تکرار کردم برات ثبت کنم، قرار ما برای 10 تیرماه بود اما من اعتقادی به این قرارها ندارم و ایمان دارم تو در هر لحظه ای که خداوند مقدر کرده سهم من خواهی شد. بهترینم، نازنینم، دردانه ام، پسرم... این روزهایم همه بهاری است، بهاری که می گوییم یعنی بی ثبات...  گاهی ابری و گاهی آفتابی. لحظه ای سرشار می شوم از حس لمس وجودت، از حس در آغوش داشتنت، از حس بوییدنت... و لحظه ای دلتنگ می شوم برای همه روزهایی که با من بودی، در من بودی. تو معجزه وجودم شدی و مرا لایق مادری کردی. دلتنگ می شوم ...
31 خرداد 1396

وضعیت اورژانس

امروز برای ویزیت هفتگی با خاله سارا به مطب دکتر رفتیم به دکتر گفتم لطفا سورنا رو 4 تیر به دنیا بیار تا تاریخ تولدش روند باشه، خانم دکترم کلی منو دعوا کرد که یعنی چی مگه مسخره بازیه بعدم کلی حساب کتاب کرد و گفت 13 تیر گفتم دکتر تو رو خدا نه حداقل 13 نباشه، 10 تیر بدنیا بیارش دکترم که با روحیات من آشنا بود گفت 10 تیر چه خبره؟ گفتم جشن تیرگانه و طبق آخرین حرفهای ما و خانوم دکتر، قرار شد شما گل پسر مامان دهم تیرماه قدمهای پرخیر و برکتت رو بر چشمان ما بگذاری و به دنیا بیای. بعد از این صحبت ها، خانوم دکتر فشارم رو گرفت و باتوجه به اینکه دفع پروتئین همچنان ادامه داشت و فشارم هم 140-100 بود دستور بستری در بیمارستان نیکان رو داد تا فشارم تحت کنترل...
31 خرداد 1396

سه ماهه سوم بارداری

پسر نازم امروز (22 فروردین ماه) من و تو با هم راند سوم بارداری رو آغاز کردیم. هر روز که می‏گذره من بیشتر از پیش عاشقت می‏شم، راستش عاشقی که چه عرض کنم حسی که به تو دارم اصلا قابل بیان نیست حتی با واژه پرمعنای عشق. تکونهای تو در وجودم لحظه به لحظه باعث میشه تا زیباترین حس خلقت و آفرینش رو احساس کنم. وقتی تکون می‏خوری وقتی من شاکر خدای مهربون میشم برای حس وجود نازنین تو، از ته ته دلم برای همه پدر و مادرهایی که در انتظار فرزند هستند دعا میکنم و از خدا میخوام به همه خانمها لذت تجربه این حس رو بچشونه که با هیچ خوشبختی در دنیا قابل قیاس نیست. پسرم در اولین هفته ورود به ماه سوم با مامان یکی از جلسه های مهم کاری مامان رو تجرب...
30 خرداد 1396

جشن سیسمونی

بالاخره اتاق پسرک جان با زحمت های مامانی و خاله سارا جمع و جور شد. مامانی مریم مهربون علاوه بر زحمت تهیه سیسمونی، دوخت پارچه های گهواره و پرده های اتاق، بافتنی های زیبای سورنا رو هم آماده کرد. به خواست مامان ساناز (البته به توصیه دوستاش) قرار شد به عنوان جشن سیسمونی همه دور هم جمع شن، چون ماه رمضان نزدیک بود و ممکن بود خیلی از مهمانها برای روز جمعه سوم خردادماه پیشواز برن، قرار شد جشن سیسمونی گل پسرم در روز پنجشنبه برگزار بشه. روز موعود فرا رسید و مهامانان غزیز ما با تشریف فرمایی شون ما رو حسابی خوشحال کردن و با هدیه های زیبایی که برای پسرنازم آورده بودن ما رو حسابی شرمنده کردن. مامانی مریم و بابایی ناصر:  عزیز ...
4 خرداد 1396

سه ماهه دوم بارداری

سه ماهه دوم باردای آغاز شد و  حال و هوای بد من، حالت تهوع و ... همچنان ادامه داشت...  تقریبا هفته ای یکبار اوضاع به حالت اورژانس درمی‏ اومد و باید راهی بیمارستان می شدیم. اکثر روزهای هفته که حال خوبی نداشتم و روزهای تعطیل رو هم که پانسیون بودم خونه خاله سارا. از وقتی خدا تو فرشته ناز رو به من داده بود مدام به بابا مسعود اصرار می‏کردم که برای خرید سیسمونی بریم دوبی تا بتونیم یک خرید خوب بکنیم، هرچند همه چیز اینجا بود ولی راستش من خیلی به نمایندگی های اینجا اعتماد نداشتم، وقتی بابا مسعود و بابایی ناصر به طور جدی مخالفت کردن (بابا مسعود دیگه خوب یادگرفته بود چون خودش دلش نمی اومد منو ناراحت کنه و به ...
23 فروردين 1396

هدیه حضور

امروز چهل و ششمین ماهگرد حلقه هامون بود و مامان و بابا به اتفاق هم رفتن برای خرید و بابا یک نیم ست خوشگل برای حضور فرشته کوچولوی نازمون به مامان هدیه داد. که بمونه یادگاری از روزای قشنگمون.
10 آذر 1395