سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تو آمدی، ارزشمندترین هدیه خدا

1396/4/1 21:10
نویسنده : مامان ساناز
197 بازدید
اشتراک گذاری

 تو آمدی تا با آمدنت بهشت پروردگار برایم معنا شود.

تو آمدی تا عظمت پروردگار را برایم به تصویرکشی و من عاجز شوم از سپاسش، از شکرش...

مگر می شود تو در من رشد داده شدی و حالا از من از درون من متولد می شوی تا دنیایم را معنایی دیگر ببخشی.

تو آمدی دردانه ام، عشقم، حیاتم، حس وجودت، لمس حضورت قابل توصیف نیست.

یکم تیر ماه فرا رسید، بابا مسعود صبح زود برای آخرین امتحان دوره فوق لیسانس راهی قزوین شد، منم بعد از رفتن بابا فشارم رو گرفتم که یک بار 17-10 و یکبار هم 16-9 بود واسه همین مامانیو  بیدار کردم تا بریم بیمارستان.

مامانی صبحانه رو آماده کرد و بعد از خوردن صبحانه دوباره فشارم رو گرفتم و یه کم پایینتر اومده بود.

به مامانی گفتم چون بهترم دیگه نریم باشه تا بعد از ناهار دوباره فشارم رو چک کنم و بعد تصمیم بگیریم، راستش دلم می خواست با بابا مسعود بریم.

بعد از ناهار دوش گرفتم، موهامو سشوار کردم، آرایش کردم، قرآن خوندم تا بابا مسعود رسید.

بابا گفت میریم یه درمانگاه نزدیک خونه تا فشارتو بگیرن، گفتم نه بریم بیمارستان که اگر فشارم بالا بود از همونجا به دکترم زنگ بزنن.

موقع رفتن به مامانی گفتم نیاد برای افطار سوپ درست کنه و برای شام هم قرمه سبزی بذاره تا ما بیایم.

هر چقدر مامانی اصرار کرد گفتم نه نیا، ما میریم سریع بر می گردیم. اما بالاخره مامانی در آخرین لحظات تونست من رو قانع کنه و بیاد وتو پله ها مانتو پوشید و همراه ما شد.

خوب دیگه دل مامانا همینطوریه همه چی بهشون الهام میشه.

بیمارستان که رسیدیم به خاطر شلوغی بلوک زایمان برای زایمان های طبیعی و صداهایی که از اونجا می اومد خانم پرستار به من گفت داخل نشم که بترسم و فشارم بالا بره، واسه همین تو یکی از اتاق های معاینه بیرون بلوک منتظر پرستار شدم تا برای گرفتن فشارم بیاد، در دو مرحله با فاصله نیم ساعته فشارم گرفته شد و هر دو بار 14-9 گزارش شد و بعد از تماس با دکتر ایشون دستور بستری و آمادگی اتاق عمل دادن.

از اونجایی که بخش ستایش جا نداشت، با گلگی بابا از خانوم دکتر و تماس تلفنی با ایشون به ما در بخش سپید که اتاق های vip بود جا دادن و قرار شد اتاق عمل برای ساعت 9 هماهنگ شه، حالا ساعت چند بود؟ 7  

من هم خوشحال بودم هم مضطرب و نگران. راستش به خاطر مطالبی که صبح تو پیج انستا خانوم دکتر در رابطه با درد و دل یکی از بیماران خونده بودم که زنداییش به خاطر فشار بالا بعد از زایمان به کما رفته بود و بعد از ده روز هنوز بهوش نیومده بود دوست داشتم زودتر زایمان کنم از طرفی دلم می خواست با برنامه ریزی زایمان کنم برای روز ولادت تو کلی برنامه داشتیم یک عالمه تزئینات قرار بود آماده کنیم، از همه مهم تر هیچ کس پیشم نبود به جز مامان و مسعود.

سریع همه رو خبر کردیم سارا کلی گریه کرد و گفت اگر من نرسیده بری اتاق عمل حلالت نمی کنم، با ترافیک نزدیک افظار خیلی بعید بود همه به موقع برسن.

روز پیش که بیمارستان بودم برای فیلمبرداری هماهنگی کرده بود و خداروشکر با عوض شدن کادر فیلمبرداری امکان فیلم گرفتن در همه زمانها و روزها وجود داشت، وقتی من وارد بلوک زایمان شدم تا برای اتاق عمل آمادم کنن، فیلمبردارها داشتن می رفتن و من بهشون گفتم اورژانس باید سزارین شم و خانم فیلمبردار گفت میره و تا ساعت 8:30 میاد.

وقتی بعد از یک ساعت از بلوک زایمان اومدم بیرون، هم فیلمبردار رسیده بود و هم سارا، ولی بابا و خاله و مادر و ... هنوز نیومده بودن.

من به اتفاق مامان و سارا و مسعود و پرستاری که همراهمون بود راهی اتاق عمل شدیم.

به خودم قول داده بودم قوی باشم، بارها و بارها تصویر این لحظه رو در ذهنم مرور کرده بودم تا از ترسم کاسته شه، بعد از خداحافظی با همراهان من به اتاق عمل انتقال داده شدم  و روی تخت نشستم.

خانوم دکتر هم اومد، مثل همیشه خوشرو و با انرژی مثبت.

دکتر بیهوشی گفت خم شم وچندین بار به کمرم سوزن زد ولی بی نتیجه، بعد عذرخواهی کرد و گفت فاصله بین مهره هات خیلی کم و اجازه تزریق نمیده ولی این آخرین باره.

بالاخره آمپول بی حسی تزریق شد من روی تخت دراز کشیدم و پرده ای جلو صورتم کشیده شد. 

در کسری از ثانیه بدنم داغ شد بیشتر از همه سرم، به دکتر بیهوشی می گفتم سرم داغ شده رگام داره پاره میشه. دکتر بیهوشی بداخلاق هم میگفت خانوم حرف نزن سردرد بگیری تقصیر خودته.

 بعد به دکترم گفت خانومدکتر من هنوز سر نشدم تو رو خدا کاری نکنی، بعدم انگشتای پامو تکون میدادم و میگفتم ببین می تونم انگشتامو تکون بدم. 

دکتر بیهوشی بداخلاق هم داد زد و گفت پاتو بیار بالا وقتی نتونستم گفت پس دیگه چیزی نگو بذار کارمونو بکنیم، از روی مونیتور می دیدم که فشارم 17 و 18 می شه و نوسان داره و دکترم مدام میگفت دقت داشته باشین ایشون فشارخون داره. مراقب باشید.

شروع کردم به خوندن آیه الکرسی و دعا برای همه. اول از همه بابا و بعد هم همه کسایی که دوست داشتن بچه داشته باشن.

حرکت دستها رو می فهمیدم ولی حس درد نداشتم، دستیار بیهوشی گفت آلان دلتو فشار میدن نگران نشو میخوان بچه روبیرون بیارن. 

و بعد از چند لحظه صدای گریه پسرم شنیده شد.

سورنای من رو آوردن، صورتش رو به صورتم چسبوندن و من غرق در لذت شدم حسی که تا حالا تجربش نکرده بودم انگار وارد بهشت خدا شده بودم انگار روحم در سرزمین دیگه ای به پرواز در اومده بود، من مادر شدم با یک حس ناب، من مادر شدم و خدا انقدر به من لطف داشت که صورت ماه پسرم رو ببینم.

بعد سورنارو روی سینم گذاشتن و پسرم به سینم مک زد و شیر خورد و بعد بردنش.

و من تا لحظه ای که از اتاق عمل بیرون بیام فقط خدارو شکر میکردم.

بدنم به شدت می لرزید و هنوز سرم داغ بود ولی اصلا دلم نمی خواست بهشون توجه کنم و دوست داشتم شاد و خندون از اتاق عمل بیرون برم.

سورنای من ساعت 21:10 بعد از ده دقیقه از ورود من به اتاق عمل متولد شد.

از اتاق عمل که خارج شدم همه رسیده بودن، بابا اومد بالای سرم و بوسم کرد، خاله شعله، مادر، موناجان، شادی جان.

باهمراهانم به بخش منتقل شدم و بعد هم خاله کبری و زهرا، خاله مریم و عمو محمد سورنا اومدن.

بعد از نیم ساعت سورنا رو هم آوردن پیش ما و خاله شعله و سارا شب اول رو پیش من و سورنا موندن بیمارستان.

پسندها (1)

نظرات (0)