سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد یک سالگی جان مادر

1397/4/2 18:43
نویسنده : مامان ساناز
323 بازدید
اشتراک گذاری

سورنای من!

امروز وقتی خوابیدی و دستاتو دور گردنم حلقه کردی، عطر نفسهات، گرمای تنت حسابی حالمو خوب کرد.

آرزو میکرد کاش من و تو کلی زمان داشتیم و لحظه به لحظه هامون باهم میگذشت، یه وقتایی دو دل می شم از سرکار اومدن، نمیدونم بعدهاچقدر دلم برای لحظه هایی که پیشت نبودم و گذشته و دیگه بر نمیگرده تنگ میشه. اما پسرکم وقتی من و بابا تصمیم گرفتیم که شما رو داشته باشیم باید تمام تلاشمونو برای آینده خوب تو داشته باشیم و البته در کنار همه اینها کارکردن و مفید بودن به من احساس بهتری میده تا مامان بهتری باشم.

گذشته از همه اینها یکسال گذشت، سورنای من یک ساله شد. نمیتونم بگم چقدر زود گذشت وقتی به عکسات به فیلمات نگاه میکنم دلم میلرزه برای همه روزهایی که گذشته اما مطمئنم من و تو با هم روزهایی پر از زیبایی خلق میکنیم که شیرین تر از روزهای رفته باشه.

تقریبا یک ماهی بود که درگیر مقدمات تولدت بودم، با بابا هر روز که از شرکت می اومد میرفتیم بیرون یه روز دنبال کت یه روز دنباله پارچه یه روز دنبال تم یه روز دنبال قاب عکس.

این روزهای آخرم که دیگه هر روز چند تا کار باهم. شبها هم که بعد از خوابوندن شما تازه شیفت کاری من شروع می شد و میر فتم سراغ رنگ کردن قابها.

به عنوان گیفت دوست داشتیم به همه مهمونا یک عکس یادگاری بدیم، اول تصمیم داشتیم ببریمت آتلیه ولی چون هنوز لباس تولدت آماده نشده بود و برای آتلیه رفتن باید خیلی مجهز می‏رفتیم به بابا گفتم وسایلتو جمع کنیم و بریم پارک تا خودم ازت عکسای خوشگل بگیرم.

یکی دو ساعتی پارک بودیم و کلی عکس و فیلم خوشگل از گل پسر من تهیه شد.

تو روزهای باقی مانده هم که کلی بدو بدو واسه چاپ عکس و خریدا داشتیم. چهارشنبه شب کیک تولد رو سفارش دادیم و دیگه تقریبا کارای بیرون خونه رو تموم کردیم، پنج شنبه هم از آرایشگاه که اومدم با بابا مسعود، غزل و خاله سارا رفتیم خونشون.

دکور تولدتو ماها بود که تو ذهنم چیده بودم، اول صندلی ها رو جابه جا کردیم و سرجاشون چیدیم. بعدم کلی بادکنک بادکردیم و من مطابق با فیلمایی که دیده بودم بادکنک ها رو ریسه کردم و کم کم میز تولدمون آماده شد.

شب تا ساعت 12 خونه خاله بودیم و بعدهم برگشتیم شما انقدر خسته بودی که سریع خوابت برد. صبح مامان ساناز زود بیدار شد و مشغول درست کردن سالاد و غذاها شد، مامانی مریمم اومد پیشمون برای درست کردن دلمه و کشک بادمجان و عزیز هم زحمت مارکارونی رو کشید.

ساعت 3 بعداز انجام سفارشات لازم به بابا مسعود که غذا ها رو کجا گذاشتم و برای شب چیزی جا نذاره، راهی خونه خاله سارا شدیم. 

به خونه خاله که رسیدیم سریع بقیه کارهای تزئینی رو انجام دادیم و بابا مسعود هم چند باری تا خونه رفت و آمد داشت و آخرین بار هم کیک رو آورد و کارهامون تموم شد. بعد از اون سریع آماده شدیم و بعد هم سورنای عشقمون رو به اتفاق بابا مسعود لباس پوشوندیم و آماده کردیم.

بله حالا دیگه ما آماده آماده بودیم برای یک شب عالی و رویایی.

مهموناهم کم کم اومدن و با همه مهمونامون عکسای خوشگل انداختیم و بعد از اون سورنای من کیک یکسالگیشو با مامان و بابا فوت کرد و کیکش رو بریدیم و بعد هم بزن و برقصی کردیم و وقتی بابا رفت غذاهای شام رو از خونه بیاره کادوها رو باز کردیم.

دست همه مهمونای عزیزمون درد نکنه که کلی زحمت کشیده بودن.

 کادو های تولدت هم بمونه برات اینجا به یادگار

مامانی و بابایی:

عزیز فریده:

خاله سارا وعمو احمد:

غزل:

عمه مریم و عمو امیر و آرمان و آرمین:

عمو محمد و زنعمو مونا و امیرعلی:

مادرجون:

خاله مریم:

فاطمهجون و زهراجون:

خاله شعله و عمومهدی:

دایی کامی و زندایی شادی:

دایی حامد و زندایی آیدا و درسا:

دایی داوود:

بعد از اومدن بابا میز شام رو آماده کردیم و بعد از شام هم مهمونی کم کم تموم شد و خاله سارا رو با یک خونه شلوغ و کثیف تنها گذاشتیم، البته کلی اصرار کردیم که فردا کارگر بگیریم ولی خاله قبول نکرد و قرار شد عزیز سورنا رو نگه داره و خاله و غزل کارهارو انجام بدن.

خلاصه که خدا هم منو و هم سورنا رو خیلی خیلی دوست داشته که چنین خواهر و خالهای نصیبمون کرده، خاله سارا جون، عمو احمد مهربون، غزل جونی خاله خیلی ازتون ممنونم، قدر همه محبتاتونو می دونم و امیدوارم بتونم جبرانشون کنم.

اینم از اولین تولد پسر گلی جان من.

ان شالله تولد 120 سالگیتو جشن بگیرم گل پسر قشنگم، آرزو میکنم تنت همیشه سلامت باشه و لبات بخنده و روز و روزگارت پر از بهار باشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)