سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نوروز 98

1398/1/17 18:18
نویسنده : مامان ساناز
266 بازدید
اشتراک گذاری

28 اسفند تا به خونه رسیدیم و خوابیدیم ساعت یک بود، صبح هم تا سورناجونم خواب بود مامان بدو رفت آرایشگاه و بعد سورنا و بابا اومدن دنبالم.

 رسیدیم خونه و دوباره شروع،  دیگه نان استاپ کار کردیم تا خودِ خودِ سال تحویل البته دروغ نگم نیم ساعت مونده بود به سال تحویل که نشستیم. سورنای منم که انگار دوپینگ کرده بودآنقدر با شور و نشاط و پر انرژی می دوید و بازی می کرد که انگار 10 صبحه.

بالاخره دقایق آخر سال 97 هم سپری شد، تو اون لحظه های آخر دستای کوچولوت رو آوردم بالا و باهم دعای تحویل سال رو خوندیم و بعد هم دعا کردیم که سالمون رنگی و پر از آرامش باشه و برای بابا ناصر و دایی کامبیز هم ویژه دعا کردیم و با تیک تیک های ثانیه های آخر سال 98 آغاز شد.

ان شالله که این سال بهترین سال باشه برای همه مردم ایران، ان شالله  هیچ کس نیازمند دکتر و بیمارستان و دارو نباشه، تنها همه سلامت، دلها هم خوش و جیبها همه پر از پول باشه.ان شالله هیچ پدری شرمنده خانواده اش نباشه تو سال جدید، الهی انقدر اتفاقای قشنگ بیافته که ایران ما بهترین کشور دنیا باشه.

بعد ازسال تحویل بابا مسعود بهمون عیدی داد و هدیه ویژه شما رو هم گذاشتیم برای صبح که از خواب بیدار میشی چون اگر می دیدیش دیگه اصلا نمی خوابیدی، بعد ایمو گرفتیم و بابایی و مامانی رو دیدیم و سال نو رو تبریک گفتیم و بعد با خاله سارا و عمه مریم حرف زدیم، عزیر فریده هم که گوشیش در دسترس نبود، بعد هم دیگه رفتیم خوابیدیم و اولین روز سال 98 ساعت 11 از خواب بیدار شدیم دیگه خونه بودیم تا بعدازظهر، چون بابایی و مامانی هم می خواستن برن پیش کسایی که نو عید داشتن و خونه نبودن، ساعت 7 از خونه زدیم بیرون و رفتیم پیش مامانی و بابایی و شام هم موندیم پیششون. بابایی و مامانی هم برای سورناجونم یک کفش خوشگل عیدی خریده بودن و مثل هرسال هم بابایی از لای قرآن به هر کدوممون یک تروال داد که برکت جیبمون باشه.

شب اومدیم خونه و روز دوم هم صبح خونه بودیم و بعد از ناهار آماده شدیم و رفتیم خونه مادر جون و از اونجا هم خونه خاله رویا که نوعید داشتن و بعد هم خونه عمو محمود بابا مسعود و بعد هم خونه علی آقا و بعد هم خونه خاله شعله و عمو مهدی، خاله هرچی اصرار کرد شام بمونیم قبول نکردیم چون واقعا دلم نمیخواست تایم خوابت بهم بخوره تو همه این شبها سعی کردیم حول و حوش زمان قبلی بخوابی تا بعد از تعطیلات مشکل نداشته باشیم و بعد هم برگشتیم خونه خودمون.

روز سوم عید رفتیم خرید چون هدیه روز پدر بابا مسعود رو نخریده بودم رفتیم سون سنتر هفت حوض و برای بابا از سفیر عطر خریدیم و بعد هم یه گشتی زدیم و برگشتیم خونه و روز چهارم ناهار رفتیم پیش عزیز فریده، عمه مریمینا هم بودن و بعد از یک کمی استراحت آماده شدیم و به اتفاق خاله سارا رفتیم  به سمت خونه مامانی و بعد از دیدن مامانی منیژه هم خونه عمو عباس و عمه مهناز و بعد هم خاله لیلا.

دیگه تو مسیر خونه خاله لیلا سورناخان کلی سکسکه کرد و هی گفت دَزا، دیگه تصمیم گرفتیم یه جا نگه داریم و غذا بخوریم، چشمم خورد به فست فود سودا پیاده شدیم و رفتیم داخل و تا غذا آماده بشه شما گل پسرم رستورانو گذاشته بودی رو سرت.

ساعت 11:30 بود که رسیدیم خونه خاله لیلا و تا 12:30 هم اونجا بودیم و بعد اومدیم خونه، پسرگل من هم که خونه خاله کلی آتیش سوزوند و از انواع چهارپایه ها با ارتفاع های مختلف بالا رفت و لامپ سفت کرد، خاله لیلا یه خرس بزرگ داشت که پسرم دقیقا عین اونو داره ولی اصلا نگاش نمیکنه ولی خونه خاله لیلا انقدر برای این خرسه ذوق میکردی که داشتم شاخ در می آوردم خلاصه دیگه تا نشستیم تو ماشین سورناجونم ممه خورد خوابش رفت.

روز ششم هم رفتیم صندوق امانات بانک و بعد هم هفت تیر دوری زدیم و برای سورناجونم دمپایی حمام خریدم و برای ناهار برگشتیم خونه و بعد از ظهر رفتیم خونه خاله سارا و شام هم پیش خاله بودیم با جوجه کباب ویژه عمو احمد. 

روز هفتم هم خونه بودیم و عصری مامانی و بابایی و خاله شعله و عمو مهدی اومدن و بعد هم خاله ساراینا و عمه مهناز و دیگه همه رو شام نگه داشتیم که البته عمو مهدی چون کار داشت نموند و رفت، شما هم که کلی خوشحال بودی از حضور غزل و شلوغی خونه.

بعد از رفتن مهموناهم زود خوابیدیم تا صبح بریم کرج. روز هشتم رفتیم کرج خونه عمه مریم و بعد بابا اسنپ گرفت و خاله مریم و مادرجون هم اومدن و تا شب خونه عمه مریم بودیم و بابا و شما یه دل سیر با آرمان و آرمین بازی کردید و آخر شب برگشتیم خونه.

 سورناجون و بابامسعود خوابیدن و مامان ساناز هم تا صبح بیدار موند و وسایل سفر رو جمع کرد، ساعت 5:30 بود که از خونه زدیم بیرون و ساعت 6:30 هم از جلو خونه بابایینا حرکت کردیم به سمت شمال، مامان ساناز و سورنا هم تو کل مسیر خواب بودن، تو ماشین تخم مرغایی رو که مامانی پخته بود خوردیم و یه جایی هم نگه داشتیم چایی خوردیم و دیگه برای صبحانه معطل نشدیم و ساعت 11:30 بود که رسیدیم انزلی، یک جا رو که عمو امیر شماره داده بود دیدیم و خیلی خوشمون نیومد و رفتیم جای پارسالی و بعد از گذاشتن وسایل رفتیم رستوران تی نان تی کباب برای ناهار، بعد از ناهار تو بلوار انزلی قدم زدیم و بعدش برگشتیم ویلا و یک کم استراحت کردیم و بعد ازظهر رفتیم لب دریا و موتور گرفتیم و بازی کردیم پسرم هم کلی شجاعانه با بابا مسعودش موتور سواری کرد.

یه جوری که نمی ذاشت بابا مسعود دسته موتور رو بگیره حتی. از دریا که اومدیم عمو احمد برامون جوجه کباب درست کرد و بعدش هم دیگه چون خیلی خسته بودیم خوابیدیم.

روز دهم صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم به سمت آبشار ویسادار حدود یک ساعتی تو راه بودیم تا به جاده آبشار رسیدیم و دیدم جلو ورودی پارچه زدن و نوشتن مسیر مسدود است. بابا مسعود سوال کرد که تو این روزهای اخیر مسیر تغییری کرده و آقای نگهبان گفت نه ولی چون جاده اش خرابه این پارچه رو زدن که اگر اتفاقی بیافته کسی پاسخگو نیست!!!

بله... بابا ناصر هم که منتظر بود گفت برگردیم، من نمی ذارم سورنا رو ببرید بالا، خلاصه به هر زوری بود راضیش کردیم و رفتیم، جاده آبشار واقعا زیبا بود و البته یه جاهایی اساسی خراب. ولی انگار بهشت رو طی می کردی چقدر زیبا... چقدر زیبا...

ماشینو دقیقا کنار آبشار پارک کردیم و پله هارو رفتیم پایین و آبشار زیبای ویسادار رو دیدیم و چون دربی پایتخت هم همون روز بود دیگه خیلی معطل نکردیم، بعد از دیدن آبشار همونجا آش دوغ و آش رشته خوردیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم سمت ویلا.

بعد ازدیدن فوتبال و برد شیرین پرسپولیس و البته خوردن کباب ناهار، بابا مسعود پیشنهاد داد بریم آکواریوم انزلی.

سریع آماده شدیم و راه افتادیم به سمت مجموعه کاسپین، بلیط اکواریوم رو تهیه کردیم و رفتیم داخل، فضای آکواریوم خوب بود، البته به قشنگی آکواریومی که در مالزی دیده بودیم نبود اما بازهم خوب بود و قطعا ارزش یک بار دیدن رو داشت، از آکواریوم که برگشتیم عمو احمد شام رو آماده کرد و بعد از شام هم انقدر همه خسته بودیم که سریع خوابیدیم، دیگه از آخرای شب، بارون هم شروع به باریدن کرد البته از اون بارونهای نم نم بهاری که حسابی دل می بره، صبح هم با دریا خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت تهران، البته تو راه چند جایی هم ایستادیم. به رودبار که رسیدیم نزدیک صدر نگه داشتیم رفتیم یه رستوران برای خوردن غذا و بعد از چند روز کباب خوردن با پیتزا و هات داگ و ژامبون از خودمون پذیرایی به عمل آوردیم و بعد هم خرید زیتون رو انجام دادیم و راهی شدیم.

دیگه کم کم باران جان هم تند شده بود و البته ترافیک هایی هم در مسیر ایجاد کرده بود این شد که ساعت 9 شب رسیدیم خونه و چون قرار بود روز بعد بریم پیش عمو محمد بابا وسایل رو آورد بالا تا کار با ماشین لباسشویی رو آغاز کنیم.

روز دوزادهم بعد از جمع و جور کردن وسایل رفتیم دنبال خاله مریم و مادرجون و راه افتادیم سمت دماوند. ساعت نزدیک 6 بود که رسیدیم ویلای عمو محمد و تا چهارشنبه بعد از ظهر اونجا بودیم که به شما خیلی خوش گذشت، کلی با آرمان و آرمین و امیرعلی بازی کردی و تو حیاط دویدی و گل زدی. سیزده بدر رو هم اونجا بودیم و طرفای ظهر یه گشتی اون اطراف زدیم و بعد هم جوجه کباب ویژه عمو محمد رو خوردیم و عصر هم مراسم سیزده بدر با باقالی پخته و کاهو سکنجبین انجام شد.

از چهارشنبه بعد ازظهر تا جمعه شب هم خونه و وسایل سفر رو جمع و جور کردیم و برای 17 کاری آماده شدیم. وای که چقدر این شنبه، شنبه بود مثلا می خواستم شما، عشق خان جان رو از شیر بگیرم که بابایی کلی اصرار کرد که گناه داره 20 روز خونه ای بذار خوب شیر بخوره و من هم تسلیم شدم، خلاصه مامان جونم ترک شیر که نکردی هیچ وابسته تر هم شدی.

یعنی شب تا صبح، صبح تا شب مشغول بودی، هرچی باب میلت نبود یا از هرچی ناراحت میشدی میومدی سراغ ممه.

بله تعطیلات نوروز 98 هم به پایان رسید هفته اول خیلی آرام و هفته دوم تند گذشت، اما عالی بود کنار سورناجانم بودن، من و بابا هر روز کلی عشق میکردیم که با لبخند رضایت از خواب بیدار میشدی، اینکه ثانیه به ثانیه ی  یک روز رو کنارت بودیم خیلی لذت بخش بود.

دیشب دلم خیلی گرفته بود، اصلا دلم نمی خواست که صبح بشه و بیام سرکار، هر چی بزرگتر میشی وابستگیم بهت بیشتر میشه دلم می خواست پیشت بمونم، اما ...

انتخاب خیلی سخته، قطعا تو به همه چیز تو این دنیا ارجحی، اما واقعا نمی دونم با خونه موندن حال بهتری دارم، انرژی بیشتری دارم برات یا نه و اینکه روزهای سخت سخت رو گذروندم و بعد از این که گل قشنگم باید بری مهد، می ترسم بمونم خونه و بیکاری اذیتم کنه، اینهارو میگم انتخاب...

اون روزهایی که نبودی وقتی میرسیدم خونه انقدر خسته بی حوصله بودم که چند ساعت می خوابیدم، اما از روزی که تو امدی به خودم قول دادم وقتی می رسم خونه تمام خستگیهامو بذارم بیرون در و یه مامان پر حوصله و پر انرژی باشم و تا حالا هم به عهدم وفا کردم و کم نذاشتم برات خدارو شکر.

پسر مهربونم امیداوارم و از خدای خوبم می خوام که بهترینها برامون در این سال رقم بخوره، تنمون سلامت و دلمون شاد و لبهامون خندون باشه و سایه بزرگترهای مهربون همیشه بالای سرمون.

الهی شکر

پسندها (1)

نظرات (1)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
24 فروردین 98 9:36
عیدتون مبارک انشالا سال خوبی داشته باشین درکنار خانواده😘