سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

بازگشت به خانه با یک بغل لطف خدا

1396/4/3 23:24
نویسنده : مامان ساناز
1,418 بازدید
اشتراک گذاری

من به فدای صورت ماهت پسرم.

این عکس برای اولین ساعات بعد از تولده، مامان تازه به اتاق خودش منتقل شده بود که شمارو آماده کردن و آوردن تا حسابی دلبری کنی.

این عکس شده تمام زندگیم، روی صفحه گوشیمه تو هر شرایطی که باشم وقتی نگاه این عکس می کنم محال لبخند رو لبام نیاد.

نخود من...

خانه از این به بعد با حضور تو چه صفایی دارد.

روزهای خوشی و شادی در انتظار ماست.

مگر می شود تو باشی و خداوند بهترین هایش را نصیبمان نکند.

پسر مو ابریشمی من با چشمای طوسی حسابی منو دیوونه خودش کرده.

اولین شب خاله سارا و خاله شعله تو بیمارستان پیش من و شما موندن. مامان ساناز و خاله شعله و خاله سارا تا صبح بیدار بودن، همه موبایل به دست در حال انتشار عکس های شما در فضای مجازی بودن. بعد از اذان صبح به خاله جون گفتم تا کرکره های پنجره رو کنار بزنه تا پسرم اولین طلوع خورشید و صبح زندگیشو ببینه.

چون ما در بخش vip بیمارستان بستری بودیم ملاقات ما ساعت خاصی نداشت و هرساعتی امکان ملاقات وجود داشت. بنابراین روز جمعه دوم تیرماه حسابی سرگرم بودیم.

اول بابا مسعود با کیک پوشکی که مامان ساناز درست کرده بود و یک عالمه بادکنک خوشگل به همراه عزیز فریده و غزل جون اومدن و بعد هم عمو احمد با دوتا دسته گل خوشگل که یکی از طرف خودش و یکی از طرف مامانی و بابایی بود اومدن و میز عکسمون آماده شد.

هرچند مامان ساناز کلی برای روز تولد شما برنامه ریزی کرده بود و قرار بود یک عالمه تزئینات آماده کنه ولی خوب شرایط اورژانس مامان اجازه نداد، با این حال همه چیز تقریبا همونطور شد که مامان دوست داشت.

از ظهر دیگه کم کم مهمونا اومدن، ساعاتمون شاد و زیبا کنار عزیزانمون سپری می شد و با همه عکس یادگاری گرفتیم (عمو حسن و خاله فائزه- دایی حامد و زندایی آیدا- خاله لیلا- دایی داوود و مادرجون- عمه مریم و عمو امیر و آرمان و آرمین- دایی کامی و زندایی شادی- عمو محمد و زنعمو مونا).

اولین عکس سه نفری خانواده عالی ما:

برای دومین شب هم قرار شد دوتا مامانی ها پیشمون بمونن.

شازده پسرم در صبحگاه دومین روز تولد:

این عکس  رو مامان ساناز وقتی گرفته که جفت مامانی ها که نوبتی مواظب شما بودن دیگه دم دمای صبح بیهوش شده بودن و مامان و سورنا با هم عشق می کردن.

دکتر که روز پیش مامان رو ویزیت کرده بود و توصیه های لازم رو هم کرده بود شنبه صبح تلفنی مامان ساناز رو مرخص کرد و بابا مسعود هم سریع اومد تا کارای ترخیص رو انجام بده و راهی خونه بشیم.

من بهترین حس دنیا رو تجربه می کردم، حاصل ماهها انتظار و سختی حالا آرام در بغل من خوابیده بود تا باهم روزهای زیبایی رو تجربه کنیم.

به اتفاق مامانی ها راهی خونه خاله سارا شدیم. قرار بود روزهای بعد از زایمان رو که نیاز به مراقبت بیشتری داشتیم خونه خاله سارا بمونیم تا هم خاله و غزل پیشمون باشن و هم مامانی و بابایی.

عمو احمد گوسفند قربانی رو هماهنگ کرده بود و غزل هم تلفنی باهامون چک کرد تا همه چیز به موقع انجام شه.

با رسیدن ما، آقای قصاب هم رسید و ببعی شما قربانی شد و اقامت ما خونه خاله سارا آغاز شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)