سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

دردانه جان

1398/10/10 12:00
نویسنده : مامان ساناز
197 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز که رسیدی خونه مثل هر روز بغلت کردم و بوست کردم ازت پرسیدم امروز چیکارا کردی و تو هم قمقمه ای رو که از غزل به یغما آورده بودی نشونم دادی و برام تعریف کردی که ناهار چی خوردی خاله چی گفته غزل چی کار کرده.

بعدش ترازو رو آوردم تا وزنت کنم پیغام تموم شدن باطری داد گفتی مامان من دوئوستش کنم(درستش کنم) بعدم رفتی از اتاقت آچار و پیش گوشتی و چکش اسباب بازیتو آوردی.

ولی دیگه نرفتی سراغ ترازو و رفتی سراغ فانوس های کنار اتاق و شروع کردی خیلی تمیز و دقیق پیچ ها رو سفت کردن، انقدر درست و اصولی از ابزارت استفاده میکردی که با خودم گفتم کی انقدر بزرگ شدی؟ کی انقدر فهمیدی؟

یهو دلم خیلی گرفت، نمیدونم این حس و حال مامانای شاغله یا مامانای تو خونه هم نمیدونن چطوری انقدر زود میگذره.

هنوز نمیدونم بعد از اومدن تو ادامه دادن به کارم درست بوده یا اشتباه.

چشمام پر شد بغلت کردم گفتم سورنا منو ببخش که پیشت نیستم اما هر کاری میکنم برای اینه که تو آرامش و رفاه بیشتری داشته باشی و آینده بهتری.

گفتم نمیدونم مامان خوبی بودم یانه یهو گفتی مامان تو خیلی اوبی خیلی اوبی بعدم تند تند بوسم کردی.

دیگه داشتم از ذوق میمیردم، الهی دورت بگردم پسر مهربونو با احساس من.

آخر شب هم داشتم به تو و بابا مسعود قاب هایی که برای جشنت خریده بودم نشون میدادم وایسادی نگام کردی بعدم بوسم کردی گفتی مامان مرسی اینارو برام خریدی.

دیگه حسابی چلوندمت. 

هر لحظه خداروشکر میکنم به خاطر گل پسری که به من داده خداروشکر میکنم که انقدر با محبت و مهربونی.

از همین الان دوست داری به همه کمک کنی.

هروقت پیش بابایی و مامانی هستیم قرصاشونو بهشون میدی، بابایی تا میگه قلبم میری دستتو میذاری رو قلبش چند بار دیدی من دست میذارم رو قلب بابایی براش دعا میخونم تو هم یاد گرفتی.

الهی همیشه همینطور خوب و مهربون باشی آرام جانم.

پسندها (2)

نظرات (0)