سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اسکول

1399/4/12 23:55
نویسنده : مامان ساناز
145 بازدید
اشتراک گذاری

اسکول از اون واژه ‏‏ها بود که خیلی سریع تکرارش کردی و کاربرد درستشم یاد گرفتی.

از 17 خرداد به خاطر امتحانای غزل مامانی و بابایی اومدن خونه ما و قرار شد پیش شما باشن تا غزل با آرامش بیشتری زمان امتحاناتش رو سپری کنه.

کلی تو این چند هفته با مامانی و بابایی کیف کردی. البته هرچند مامانی و بابایی چون خیلی حساسن و از صبح تا بعد از ظهر که من برسم انقدر دنبالت بودن و چشم ازت بر نمیداشتن که وقتی من میرسیدم خسته خسته بودن ولی این بین که یکی دو روزی می رفتن خونه دوباره میگفتن دلمون تنگ شده برای سورنا البته که ماهم حسابی به حضورشون عادت کرده بودیم و تا میرفتن میگفتیم برگردید.

اما بریم سراغ کاربری واژه اسکول.

این روزای آخر که مامانی و بابایی پیشت بودن به وفور بهشون گفته بودی اسکول و چون مامانی هم واکنش نشون میداد و میگفت نه پسرم این حرف بدیه نباید به بزرگترت بگی بیشتر ترغیب میشدی برای گفتنش.

بعدم به مامانی میگفتی نه اسکول حرف بدی نیست اسکول اِکی پرنده است.

به خاطر روز دختر طبق برنامه هرسالمون قرار بود مامانی بهمون شام بده ولی چون نمیشد بریم رستوران قرار شد مامانی تو خونه برامون فیله پنیری درست کنه.

مامانی و خاله عصری باهم رفتن دکتر چشم و بعد هم رفته بودن خونه خاله و شام رو آماده کرده بودن، برای شام من، بابا، بابایی، غزل و شما هم آماده شدیم که بریم خونه خاله سارا، جلو در خونه آبتین دوید سمتت و چراغ قوه ای که دستش بود رو نشونت داد.

تا نشستیم تو ماشین گفتی مامان آبتین چی داشت؟ گفتم چراغ قوه. گفتی میشه برای من بخری، گفتم یک چراغ قوه خوب دارم تو وسایل کوهنوردی، فردا صبح میرم برات میارم.

وقتی رسیدیم خاله سارا هم برات سوت خریده بود البته رنگ صورتی!

خاله گفت بهش گفته بودی برات اوت(سوت)صورتی بخره. بعدم خاله بهت یاد داد که چطوری سوت بزنی و ما هم که می گفتیم این چه کاریه یادش میدی، خاله میگفت پسر باید بلد باشه سوت بزنه...

پنجشنبه تا بیدار شدی سراغ چراغ قوه رو گرفتی، منم رفتم برات آوردمش و ازت قول گرفتم دیگه به کسی نگی اسکول فقط وقتی پرنده اسکول رو دیدی میتونی بگی اسکول و شما هم قبول کردی.

چند دقیقه ای نگذشته بود که به بابایی که مشغول الکل زدن به کلیدها و پریزها بود گفتی بسه دیگه اسکول تا گفتم چی گفتی سریع گفتی گفتم بابایی اوش شد(خشک شد) هم خندمون گرفته بود هم از این همه زرنگیت متعجب مونده بودیم بابایی هم تائید کرد که پرسیدی خشک شد؟

دوباره بعد چند ساعت بابایی داشت ماشینتو با الکل پاک میکرد که باز گفتی اسکول. گفتم سورنا چی گفتی؟ گفتی نه مامان گفتم اوشگل(خوشگل) به بابایی گفتم اوشگل. خوب کاری کردم به بابایی گفتم اوشگل؟

دیگه من و بابایی و مامانی و غزل باهم زدیم زیر خنده.

اینم ماجرای ما و پرنده ای به نام اسکول...

روزهای سخت امتحانات غزل هم گذشت و امروز آخرین روزی بود که مامانی و بابایی پیشمون بودن، هر دوشون خیلی خستن، خیلی درد جسمانی که دارن اذیتشون میکنه، اما وقتی به ما میرسن از جون و دل برامون وقت میذارن.

خداروشکر میکنم که برای نگهداری شما پسرگلم همیشه خانواده خوبم کنارم بودن، بعضی روزها خیلی برام سخت گذشت مجبور به تحمل چیزهایی شدم که اصلا دوست نداشتم اما گذشت و حالا برنامه پسر خوبم به خواست خدا روتین شده و تو این مدت انقدر به خاله سارا عادت کردی که تو همه این روزا که خونه بودی موقع ناهار به مامانی میگفتی زنگ بزن آلَم(خالم) و غزل بیان. خاله سارا هم واسه رفع دلتنگی خودش هر روز تا غزل میخوابیده میومده شما رو میدیده و میرفته.

خدایا شکرت به خاطر خواهر مهربانی که دارم. وقتی مهربونی خاله سارا و اینکه حضورش چه آرامشی برای من داره رو میبینم دلم میخواهد یه خواهر یا برادر داشته باشی. درسته شرایط اجتماعی و اقتصادی همه ما این روزها بهم ریخته و تغییرات جدی و اساسی داشته، اما این نمیتونه دلیل خوبی برای محکوم کردن شما گل پسرم به تنهایی باشه.

امسال آبجی غزل کنکور داره و همه ما قطعا سال سختی داریم. اما مطمئنم کنارهم و با کمک خدا از پسش بر میایم و ان شاله غزل خانومِ ماهم مهندس میشه و حسابی خوشحالمون میکنه.

الهی آنچه که خیر هست برای ما اتفاق بیافته و زندگیمون پر از شیرینی و شادی باشه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)