سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

ایشالا بزرگ بشم

1399/6/30 10:04
نویسنده : مامان ساناز
120 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز از عصری که اومدی باهم تنها بودیم تا 9:30 بعدم که بابا رسید خونه خیلی خسته بود.

خلاصه منو خوابوندی رو تخت و کلی دستمال کاغذی بریدی و چیندی رو من و بعدم با اسپری ضدآفتابت با صدای ششششششیییییییشششش شششششیییییییشششش اسپری میپاشیدی رو دستمالها و توضیحاتی هم به بینندگان می دادی و مدام میگفتی ببینید بینندگان اینجوری ...

دیگه داشتم زخم بستر میشدم که رضایت دادی این بازی تموم بشه و کارتون ببینی، گفتم چه کارتونی میخوای گفتی با اببنجی(باب اسفنجی) گفتم نه مامان کارتون بابااسفنجی کارتون خوبی نیست برای بچه ا گفتی نه میخوام چرا خوب نیست، دیدم حالا چه توضیحی بدم که قانع شی گفتم بشه بذار بیارم برات و بعدم گفتم گوشیم این کارتونو پیدا نمکنی و گفتی پس مَردِ عنببوتی(مرد عنکبوتی). کارتونو برات آوردم.

 دیگه بابا هم رسید خونه و چون منم خیلی کسل و خسته بودم، گفت چیزی درست نکن غذا سفارش میدم و شماهم مثل همیشه پیشنهادت مرغ و سیب زمینی و پیتزا بود.

غذا رو که خوردیم رفتی ظرف غذاتو آوردی و گفتی اینا مال منه گفتم بله گفتی پس ببرم خونه خاله سارا و برات گذاشتم تو ظرفو به بابا تاکید کردم که یادش نره ببره که مثل دفعه پیش گیر بدی به خاله سارا.

بابا مسعود تا شامو خورد رفت خوابید و منو شما هم یک کم تلویزیون دیدم و بعد رفتیم خوابیدیم.

منو بغل کردی و گفتی مامان خیلی حال داد گفتم چی حال داد گفتی تور و بغل کردم، گفتم قربونت برم تو عشق منی انرژی منی گفتی مامان ایششالا بزرگ بشم یه بیبیست و شش اولویی بخرم باهاش برم دور دور. تورم میبرما.

بوست کردم گفتم مامان ایشالا عاقبت بخیر بشی و هرچی دلت میخواد بخری گفتی اولویی میخوام گفتم ایشالا هلویی شو بخری.

بعدم نگاه دستم کردی که سوخته، گفتی مامان خیلی نگرانتم ایششالا دستت زود خوب بشه، گفتم نگران نباش مامان خوب میشه.

امروز صبح وقتی ساعتم زنگ خورد اومدی سفت بغلم کردی آروم دستتو گذاشتم کنار و بلند شدم وقتی خاضر شدم و برگشتم تو اتاق که لیوان آبو بردارم دیدم چشمات بازه و بابا رو بغل کردی یهو جاخوردم گفتی مامان چرا اومدی تو اخاخ (اتاق) گفتم اومدم لیوان بردارم که بابا سریع بغلت کردو گفت بخواب و منم سریع اومدم بیرون و بعد از لای در نگاه کردم که مطمئن بشم خوابیدی.

تو راه که می اومدم همه این روزهای سه سال از فکرم گذشت صبحایی که پتو پیچ میبردیمت با بابا خونه خاله و 5 صبح از خونه میزدیم بیرون، شبایی که عزیز میومد پایی میخوابید و بعد خاله میومد دنبالت. 

بعد کم کم بابا تونست تنهایی پیشت بمونه و موقع رفتن سرکار بذارتت خونه خاله، بعدازظهرهایی که با چه تلاشی سعی میکردم از بابا زودتر بهت برسم....

همه این روزا گذشت و حالا خیلی آقا شدی، دیگه برنامه هفته رو میدونی، دیگه از رفتن من اذیت نمیشی چون اطمینان داری کسایی هستن که بیشتر و بهتر از من مراقبتن و حسابی باحضورشون بهت خوش میگذره.

امیدوارم از همه روزهایی که بر من سخت گذشت برای تو چیزی به عنوان خاطره بد ثبت نشده باشه.

خداروشاکرم تو تصمیمی که گرفتم تمام قد همه کمکم کردن و با مهربونی و حمایتهاشون از روزایی که ممکن بود خیل سخت باشه عبور کردیم و ان شالله بقیه راه رو هم هموارتر و روان تر پیش میریم.

دوست دارم عاشقتم بهترین هدیه خدا

الهی همیشه به گرمای وجودت خونمون پر از عشق و صفا باشه.

چشم و فکر بد ازت دور، تنت سلامت و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات.

پسندها (3)

نظرات (1)

دینا
30 شهریور 99 15:30
چرا باب اسفنجی کارتون خوبی نیست برای منم سوال شد ......