سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد 38 سالگی مامان ساناز و بابا مسعود

1401/1/6 10:18
نویسنده : مامان ساناز
230 بازدید
اشتراک گذاری

تولد بابا مسعود 15 اسفند بود ولی چون مامان حسابی سرماخورده بود، نتونستیم کاری کنیم خودم که مرتب ماسک داشتم و دور از شما بودم و بعدم به خاطر شرایطم ترجیح میدادم بابایی و مامانی هم نیاین خونمون.

این شد که فقط به بابا مسعود تبریک گفتیم، تا برای 28 اسفند که به شقایق جون یک کیک دورو سفارش دادم و قرار شد صبح کیک رو بگیریم و با خاله اینا و بابایی و مامانی بریم ارکیده چالوس.

صبح بلند شدیم که آماده بشیم که خاله گفت جاده یک طرفه است و برنامه رفتنمون بهم خورد گفتم خوب بریم آرژانتین یا شمیران سنتر اما عمو احمد و غزل گفتن فضای جاده چالوس بهتره باشه تو عید بریم. برنامه رستورانمون که کنسل شد، مامانی گفت پس من شام میذارم بیاید اینجا، بعدم چندتا غذا گفت که من انتخاب کنم امروز چون روز من بود حق انتخاب با من بود منم قیمه انتخاب کردم وقتی بهت گفتم گفتی آخ جون مامان خوب شدی گفتی قیمه منم قفسشو(هوسشو) کرده بودم.

قرار شد خاله سارا بره کیک رو بگیره و من و بابا مسعود و شما هم سر فرصت رفتیم صندوق و بعد هم شما و بابا مسعود رفتید خریدهای سفره هفت سین رو انجام دادید و سه تا ماهی گلی هم خریدید. بعد هم بقیه کارامونو انجام دادیم و  بابا مسعود رفت غزل و با کیک آورد خونمون که عکس تولد بگیریم که البته انقدر بدقلقی کردی که هیچ عکسی ننداختیم و آخر کیک برداشتیم و رفتیم خونه بابایی.

تولد سی وهشت سالگی مامان ساناز و بابا مسعود رو کنار عزیزامون جشن گرفتیم و بعد هم شام خوشمزه ایی که مامانی درست کرده بود خوردیم و آخر شب برگشتیم خونه.

امشب داشتم فکر میکردم که چقدر خوبه که تولدم پایان ساله، حسای و کتاب پایان سالت با یک سال بزرگ شدنت یکی میشه و خوب میفهمی با خودت چند چندی.

قدیمترها که خونه بابایی بودم چند ساعتی به سال تحویل که مونده بود میرفتم تو اتاقم و با یک دفتر و خودکار شروع میکردم تمام تلخی ها و شادی های اون سال رو که داشت به پایان میرسید مینوشتم و بعد از نو یه صفحه جدید باز میکردم برای سال جدید.

حالا از وقتی خونه و زندگی خودم رو دارم تا لحظه آحر سال تو بدو بدوی کارام اما این یک شب مونده تاعید، بعد از هر شمع تولدی که فوت میکنم به خودم این فرصت رو میدم که یکسال گذشته رو مرور کنم.

یک سال دیگه گذشت و من فقط خودم میدونم که چقدر اون آدم پارسال نیستم سالی که گذشت چیزهای زیادی یادگرفتم چیزهایی که خیلی بارها شنیده بودم اما تو این سال با تمام وجود حسشون کردم .

بزرگترین درس امسال برام این بود که بگذرم از همه آدمهایی که ازم گذشتن و محکم و سرتاپا بایستم کنار کسایی که کنارم ایستادن. من روزها و شب های سختی رو در این سال تجربه کردم، لحظاتی با مرگ دست و پنجه نرم کردم اما تو همه اون روزها و شبها و تو تمام اون سختی لحظه ای از لطف خدا ناامید نشدم.

امسال بیشتر سعی میکنم مهربان باشم، بیشتر سعی میکنم به آدمها در رسیدن به چیزهایی که دوست دارن کمک کنم، بیشتر سعی میکنم خوشحال باشم و بیشتر و بیشتر نادیده بگیرم زشتی هارو.

 ان شالله 39 سالگی پر از اتفاقات شیرین باشه.

پسندها (1)

نظرات (0)