سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

دلفیناریوم برج میلاد

1398/5/21 23:50
نویسنده : مامان ساناز
240 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقتی بود که میخواستم بلیط دلفیناریوم رو بگیرم اما هر دفعه به یه دلیلی نمیشد.

اما این هفته سریع اقدام کردم و برای روز امروز که به خاطر عید قربان تعطیلی داشتیم بلیط گرفتم، امروز صبح با گریه بیدار شدی، گفتم خدا عاقبتمونو بخیرکنه تا شب با شما.

نمیدونم چرا اما کلی آتیش سوزندی، منظورم از آتیش سوزندن شیطنت معمولی نیست کارای خطرناکه. 

از روی پله جلو اتاق خواب میومدی روی عسلی های کنار کاناپه می ایستادی، البته این پروژه ناتمامت از شب گذشته بود که استارت کرده بودی ولی به نتیجه نرسونده بودی، انقدر نگران شدم که جای عسلیا رو عوض کردم بردمشون کنار ویترین و کاناپه رو آوردم نزدیک پله، ولی اومدی میز عسلیا رو دوباره جابه جا کردی و قول دادی دیگه نری روشون.

داستان به هینجا ختم نشد از ساعت 2 پروژه با سر پایین آومدن از تخت شروع شد، بابا مسعود  چند روز پیش یه تشک مرتفع برای تخت خریده و شما هم کلی خوشت اومده که تنت به چوب پایین تخت نمیخوره و امروز تمرین میکرد با سر از تخت بیای پایین و من و بابا هم هی می گرفتیمت وشما هم خوشت میومد فکر میکردی بازیه!!!!!!!

دیگه با حضور آقای آهن آلات و تعاملات سازنده ایشون بیخیال شدی. بماند که صبحانه نخوردی و سرناهار خوردن هم انقدر اذیتم کردی که از کوره در رفتم.

نمیدونم چرا انقدر غذا نخوردنت اذیتم میکنه، از همون شش ماهگی که جدی باید غذا میخوردی، به خدا یه وقتایی میمونم با چه انرژی راه می ری و بازی میکنی وقتی هیچی نمیخوری، حالا نخوردنش به کنار اصلا سر سفره بند نمیشی، موقع غذا خوردن هم همش داری راه میری و بازی میکنی.

خلاصه که روزی پرکار رو تا ساعت 4 پشت سر گذاشتیم، بعدش سریع آماده شدیم و رفتیم دنبال غزل و بعد هم رفتیم برج میلاد، به جلو سالن که رسیدیم یک صف طویل تشکیل شده بود برای گرفتن بلیط، مامان و آقاسورنا و غزل خانوم رفتن داخل سالن و بابا مسعود موند توی صف، شما هم که از بیرون آب و استخر می دیدی دیگه دل تو دلت نبود و همش میگفتی بریم.

خلاصه بابا مسعود اومد و رفتیم داخل و یه جای عالی که نزدیک استیج بود و خوب هم دید داشتیم نشستیم و برنامه شروع شد با حضور یک شیر دریای شیطون به نام موریس که برنامش واقعا خوب بود و شما هم حسابی ذوق میکردی، بعد از یه استراحت 10 دقیقه ای برنامه دلفین ها شروع شد که اونم خیلی جالب و دیدنی بود و آقا سورنای ما حسابی وسوسه شده بود بره تو آب پیش دلفینا.

بعد از اتمام برنامه هم با هم رفتیم فت حوض و بعد از خرید کفش برای شما، غزل رو رسوندیم خونه مادربزرگش، غزل که پیاده شد چند باری صداش کردی و بعد دیدم خوابت برده، از اونجا رفتیم تهرانپارس و بعد هم نیروهوایی و بعد اومدیم خونه، شما هم خواب خواب.

بابا رفت هرید کرد و برگشت، گفتم شامتونو آماده کنم گفت سورنا بیدارشه با هم بخوریم تا ساعت 10 منتظر شدیم و دیگه اومدیم پیشت کلی ماچت کردیم تا چشماتو باز کردی یه دوری بیرون اتاق خواب تو بغل بابا زدی ولی بعد زدی زیر گریه که بخوابی منم بردمت تو اتاق و پیشم خوابیدی، البته ساعت 1.5 بیدار شدی و تفریبا 1 ساعتی با چشم باز خواب بودی، از اونجایی که فردا شیفت عزیز فریده است بهش زنگ زدیم و گفتیم زود خوابیدی و احتمالا کله سحر بیدار میشی و سفارش کردیم صبح اگر تقاضای آم داشتی برنج بهت نده و یه نیمرو خوشمزه برای صبحانه بخوری.

پسر قشنگم، نازنینم، الهی همیشه تنت سلامت باشه، حضورت گرمای خونه ماست، هرشب وقتی به صورت ماهت نگاه میکنم کلی خدا رو به خاطر داشتنت شکر میکنم، وجود تو با ارزشترین دارایی من و باباست و هردومون تلاش میکنیم که بهترین ها رو برات مهیا کنیم و شاد و خوشبخت باشی.

خدای بزرگم حافظ و نگهدار پسرم باش.

پسندها (3)

نظرات (2)

نرگسنرگس
23 مرداد 98 0:11
خدا نگهدار آقا پسر باشه 😍
❤️Maman juni❤️Maman juni
23 مرداد 98 6:03
عزیزم بچه خوبه شیطون باشه 😄😄 خیلی دوس داشتم عکسم میزاشتی 🥰🌹