سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سفر شمال* تابستان 98

1398/6/16 14:56
نویسنده : مامان ساناز
92 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجایی که بابا مسعود دوهفته تعطیلات تابستانی داشت و مامان ساناز هم بعد از گذروندن زمان ممیزی حسابی خسته بود تصمیم به سفر گرفتیم، البته با خاله سارا و بابایی و مامانی.

اول میخواستیم بریم انزلی چون مامان ساناز عاشق طبیعت گیلانه ولی با اصرارهای بابا مسعود و چک کردن هواشناسی رفتیم بابلسر، هرچند هواشناسی بابلسر رو هم برای روزهای سه شنبه و چهارشنبه بارونی زده بود اما شانس کمتری داشت و ما با توکل به خدا ساعت 10 صبح راه افتادیم و با توقف های بین راه ساعت 2:40 رسیدیم بابلسر و گشتیم دنبال یه جای خوب، وای که این پروسه ویلا گرفتن خودش یه سفره. اما بالاخره با صبر و حوصله یه جای عالی پیدا کردیم، یه ویلای دوبلکس ساحلی که هم از دریا راحت استفاده کردیم و هم ناهار و شام رو در تراس میخوردیم که مشرف به دریا بود و واقعا لذت بخش.

ویلا رو  که گرفتیم مامانی رفت سراغ ناهار و با فیله پنیر ویژه مامانی حسابی خستگی ازتنمون در رفت، بعدش یه کوچولو استراحت کردیم و آماده شدیم و رفتیم ساحل و از غروب زیبای خورشید لذت بردیم.

شام رو هم با کوبیده ویژه عمو احمد طی کردیم، هوا انقدر عالی و خنک بود که من به همه پیشنهاد دادم شب تو تراس بخوابیم، اما تو که خوابت رفت من و مامانی اومدیم پایین و پیشت خوابم برد، بقیه تا سه صبح بیدار بودن و بازی میکردن.

صبح چهارشنبه به عشق دریا خوب صبحانه خوردی و بعد هم استخرتو باد کردیم و رفتیم کنار ساحل. تو با خاله سارا مشغول بازی شدی، کلی حال میکردی با سطل و بیل و شن. مامان ساناز و بابا مسعود و عمو احمد و غزل هم رفتن برای شاتل سواری اول من و بابا، بعد غزل و عمو احمد و بعد از اون هم عمو احمد و بابامسعود باهم سوار شدن و من و غزل کلی به بپر بپراشون خندیدیم.

تا ناهار تو دریا بودیم و بعد از ناهار چند ساعاتی بازی کردیم تا سورنای آقای من که خوابیده بود بیدار بشه و بعد دوباره آماده شدیم و رفتیم کنار دریا و بعد از تماشای غروب و نیم ساعتی موتور سواری با حضور جنابعالی، به پیشنهاد بابا مسعود رفتیم تو شهر و دور زدیم و شما کلی با کت واک راه رفتنت دلبری کردی و مارو خندوندی.

پنج شنبه صبح صبحانه رو خوردیم و رفتیم دریا، بابامسعود به درخواست شما که مدام میگفتی ابس برات اسب گرفت ولی سوار نشدی، بعدم کلی آب بازی کردیم، دریا عالی عالی بود نه کثیفی نه آشغال، آب گرم و خوب، هوا خنک... 

برای ناهار برگشتیم ویلا و بعد از ناهار مامان ساناز به فانتزیش رسید و چند ساعتی تو تراس خوابید در حالی که نسیم خنک دریا به صورتش می خورد، وقتی پاشدم دیدم بابا مسعود و شماهم خوابیدید، همه منتظر موندیم تا شما بیدار شی و بعد از عصرونه رفتیم ساحل و بابا و عمو احمد قایق کرایه کردن وقتی قایق سوار شدیم خورشید داشت غروب میکرد با قایق تا دریا کنار رفتیم و موقع دور زدن قایق با ترسیدن خاله شما هم زدی زیر گریه و تا خود ساحل گریه کردی، فک کنم ترسیده بودی.

ولی من که تا حالا تو شب دریا نرفته بودم با اینکه خودمم می ترسیدیم و مدام میگفتم آروم بره از سکوت و آرامش دریا خیلی خوشم اومد. به ساحل که رسیدیم، کایتی که شب پیش برات خریده بودیم و هوا کردیم و عمو احمد بهت یاد داد چطوری کنترلش کنی و پسر باهوش منم خیلی حرفه ای کایت بازی کرد، بعدم سطل شنت رو خواستی و با بابایی و غزل کلی تو ساحل بازی کردی و دیگه برای شام برگشتیم ویلا و آخرین شام سفر رو هم در کنار هم و البته با حضور یه دوکس(سوسک) مزاحم میل نمودیم و مامان ساناز نصف نیمه از سر شام اومد پایین.

تازه داشتم باهات تمرین میکردم که تو نباید از سوسک بترسی و اگر سوسک اومد باید بکشیش که مامان نترسه و تو هم با اصرار میگفتی من نه ب ب یی(بابایی بکشتش) که سر و کله آقای دوکس پیدا شد و آرمشمونو از بین برد.

هر روز که از خواب بیدار میشدی میگفتم بریم خونه میگفتی نه اینجا.

جمعه صبح تا صبحانه خوردی گفتی آبه بعد یکی یکی تمام درخواستای این چند روز رو داشتی، ابس- ووووووو(موتور) اما دیگه جمع و جور کردیم و رفتیم ساحل و بعدهم راهی شدیم به سمت تهران.

اینم از سفر شمال امسال که بهمون خیلی خوش گذشت، حضور مامانی و بابایی  و این همه عشق و محبتی که به ما دارن حضور خاله سارا و عمو احمد که حتی بیشتر از من و بابا مسعود مواظبتن دلگرمم میکنه. این چند روز بابایی یک لحظه ازت چشم بر نمی داشت، تا میدیدی عمو احمد رفته بیرون می زدی زیر گریه میگفتی عمو عمو، بیشتر وعده های غذایی میشستی بغل عمو احمد و خوب غذا میخوردی، مامانی و خاله نمیذاشتن من هیچ کاری بکنم که بیشتر کنار تو باشم.

راستش یه وقتایی که دلم میلرزه از ناملایمات دنیا، خدا روشکر میکنم که بهترینها رو کنارم دارم بهترین خواهر دنیا بهترین شوهر خواهر دنیا که از صدتا برادر بیشتر در حقم برادری کرده بهترین پدر و مادر دنیا که همیشه ما و خواسته هامون براشون اولویت بوده، فقط خدا میدونه که چقدر حضورشون بهم آرامش میده، الهی همیشه تنشون سلامت باشه و سایشون بالای سرم که وجودشون زیباترین هدیه خداست. از خدا میخوام که تو پسر خوبم و غزل هم برای همیشه یار و یاور هم باشید و تا میتونید بهم کمک کنید. 

سورنای من نگهداری از تو مسئولیت سنگینیه و خاله سارا و عمو احمد و غزل این مسئولیت سنگین رو قبول کردن و من خدارو شکر میکنم که اگر تایم زیادی رو پیشت نیستم اما کسایی ازت نگهداری میکنن که از هیچ چیز دریغ نمیکنن و تا حالا هم شما یک پسر عالی و با ادب و مهربون هستی و من همه اینهارو مدیون خاله هستم، دایی حامد چند وقت پیش به خاله شعله گفته بود سورنا حتما بچه خوبی میشه چون سارا تربیتش حرف نداره، من که غزل و میبینم کیف میکنم حتما سورنا هم مثل غزل میشه.

اینارو که میشنوم دلم اروم میگیره، راستش یه وقتایی که غصه میخورم از اینکه نتونستم پیشت باشم به یاد همه مهربونیا و محبتای خاله و عمو احمد و غزل می افتم و بعد میگم خداروشکر، همیشه از خدا خواستم از عمر من کم کنه و به عمر خاله اضافه کنه که حضورش برای همه ما نعمته، الهی خاله سارا و عمو احمد و غزل همیشه سلامت باشن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)