سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سفر مشهد * تابستان 98

1398/7/1 8:04
نویسنده : مامان ساناز
185 بازدید
اشتراک گذاری

برای یک سفر عالی به اتفاق بابایی و مامانی، خاله سارا و غزل، عمه مهناز و خانوادش، عمه مرضی، خاله شعله، سحر و زنعمو رویا، خاله لیلا و خاله زهرا و خاله پروین و خاله فاطمه و آیسان و احسان آماده شدیم.

چند روز به سفر که مونده بود ازت می پرسیدم کجا می خوایم بریم میگفتی آققققا منم میگفتم آقا امام رضا.

بعد میپرسیدم با چی میخوای بری: می گفتی: اَکط(قطار)(البته صدای ک کامل نبود و تلفیقی از ک و ق بود، چهارشنبه شب با بابا مسعود رفتیم راه آهن و بابا تا پایین باهامون اومد و وقتی وسایلمونو تو کوپه گذاشت رفت.

شما هم که کلی عجله داشتی واسه حرکت قطار همش می گفتی آقا بُووو.

قطار که راه افتاد کلی ذوق کردی، همه ما تو یک واگن و 5 کوپه پشت هم بودیم و تا صبح کلی در راهرو قطار تردد کردیم و از این کوپه به اون کوپه رفتیم، غزل و فاطمه و ریحانه و سحر رفتن تو یه کوپه و مامان ساناز و خاله سارا و خاله لیلا و شما هم تو یک کوپه بودیم البته خاله زهرا هم تا بچه هاشو خوابوند اومد پیشمون و تقریبا تا نزدیکای نماز صبح بیدار بودیم و باهم حرف می زدیم.

ساعت 10 رسیدیم به مشهد و رفتیم هتل و تو لابی نشستیم تا ناهار، تو این تایم بعضی ها رفتن تا حرم و نماز خوندن و برگشتن، بعد از ناهار هم تو اتاقامون مستقر شدیم. و تا بعد از ظهر استراحت کردیم و برای شام رفتیم رستوران هتل و بعد هم بسوی حرم.

از چند صحن گذشتیم تا به حیاط اصلی برسیم اونجا روبه روی صحن طلا و سقاخونه نشستیم و دعا خوندیم و ساعت 1 بود که برگشتیم هتل، موقع برگشتن دیدیم ماشینهایی تو صحن ها تردد میکنن و پیشنهاد دادیم همه برن سوار شن جز من و خاله زهرا که کالسکه داشتیم ولی شما اصرار اصرار که مامان من ماشین. به خاله گفتم پسرمو ببره و من و خاله زهرا هم باهم پیاده اومدیم.

مامانی و خاله شعله و عمه ها برای نماز صبح هم رفتن حرم ولی مامان ساناز و خاله سارا و خاله لیلا و خاله زهرا چون تا صبح بیدار بودیم دیگه موقع اذان خوابمون گرفت و نرفتیم، البته من و خاله زهرا که به خاطر شما و آحسان و آیسان نمیتونستیم بریم.

روز دوم بعد از صبحانه با خاله سارا و غزل و خاله لیلا و خاله زهرا و بچه هاش رفتیم بازار رضا و تا ظهر تو بازار گشتیم، گل پسر منم هر جا اسباب بازی میدید منو بوس میکرد و می گفت آناسی آناسی مامان سانازم هر چی میخواست براش میخرید.

چون بابا مسعود باهامون نبود نمیخواستم گریه کنی، از شب قبل هم گلو درد داشتی کلی تو خواب گریه کرده بودی و علائم سرماخوردگی داشتی، خلاصه همه میخندیدن و به من میگفتن آناسی برامون زعفرون بخر آناسی آناسی.

منم میگفتم نخیر فقط آناسی پسرم قبوله. بعد از خرید چند عدد ماشین و ... برگشتیم هتل و رفتیم ناهار و بعد هم رفتیم اتاقمون و استراحت کردیم و بعد ازشام دوباره راهی حرم شدیم و با کلی اصرار بابا ناصر رو که راه رفتن براش سخت بود راضی کردیم که ویلچر بگیریم، بابایی که با ویلچر اومد کنارت، برگشتی به من نگاه کردی و با تعجب و سوالی به من گفتی بِ بِ یی؟ (بابایی چی شده) قربون اون نگاه پر سوال برم، منم برات توضیح دادم چون دلش درد میکنه و نمیتونه زیاد راه بره رو این نشسته هولش بدیم و بعد که فهمیدی گفتی اِه. بعد از زیارت و دعاخوندن برگشتیم هتل.

روز آخر هم اتاق رو خالی کردیم و وسایلمونو تحویل دادیم و زدیم بیرون البته یه اتاق هم گرفتیم که کسایی که نمیتونن تا تایم راه آهن بیان بیرون و بگردن بمونن هتل. اول رفتیم رستوران و انقدر اوببی اوببی (ربی) کردی که همه بخاطر تو زرشک پلو با مرغ سفارش دادن البته وقتی غذا رو آورد دیدم تقریبا اکبرجوجه است و مرغ سرخ شده بود و رب انار و سورنا خان زد زیر گریه که اوببی اوببی، اخر یکی از گارسونها رو صدا کردم گفتم سس مرغ ندارید گفت نه خاله گفت یه کم از آب قیمه بیار برامون این پسر ما ربی میخواد اون آقای مهربون هم رفت و برات آورد و کلی ذوق کردی و حسابی غذا خوردی.

بعد از ناهار رفتیم حرم و مامان یه دل سیر زیارت کرد، برای زیارت من ضریح اصلی رو اصلا دوست ندارم چون هم خیلی شلوغه و هم آدما اونجا جوگیر میشن که برن جلو و بیشتر از ثواب زیارت دین به گردنشون میمونه انقد که به این و اون میخورن.

رفتیم ضریح قدیمی پایین و شما رو هم بردم جلو و دستتو به ضریح زدی و بعد اومدیم بازهم پایین تر یکی از خدام گفت این ضریح نزدیکترین به امام رضا است و اون دیوار هم چسبیده به قبر هست و ماهم هردو رو زیارت کردیم.

و بعد هم برگشتیم هتل و بلافاصله رفتیم به سمت راه آهن.

شما گل پسرم این چند روزحسابی آقا بودی فقط مثل همیشه سر غذاخوردن باهم مشکل داشتیم و جون من درمیومد تا غذا بخوری تمام عموهای رستوران هتل میشناختنت انقد که صداشون میکردم و میگفتم چشم عمو داره میخوره، دیگه روتین تا شمارو میدیدن میگفتن سورنا غذا خوردی؟

هرچند که مسافرت بدون بابا مسعود سخت بود اما باحضور بابایی و خاله و غزل من خیلی اذیت نشدم، اینم تجربه خوبی بود هم برای سفر گروهی و هم اولین مسافرت من و شما بدون بابا.

اونجا نایب زیاره همه بودیم و برای همه کسایی که التماس دعا گفته بودن دعا کردیم، اما بیشتر از همه یاد عزیز و بابابزرگم بودم، سورناجونم مامان بزرگا و بابابزرگا واقعا دوست داشتنی هستن چون محبتاشون حتی از پدرو مادر هم عمیق تره، بابا مامانا برای تربیت بچه هاشون گاهی سخت گیری میکنن اما مامان بزرگا و بابابزرگا نه، همیشه به دل نوه هاشونن و مامان ساناز انقدر خوشبخت بود که بهترین عزیز و بابابزرگ دنیا رو داشت، هرچی دارم و هرچی یادگرفتم از محبتا و مهربونی اونا بوده چون همیشه برای من الگوی بزرگی بودن و از وقتی رفتن تمام کارهای خوبمو نذر آمرزش و رحمتشون کردم بخاطر همه محبتاشون. شب اول که رسیدیم توی حیاط حرم روضه میخوندن و یاد میکردن از رفتگان و دل من بیشترُ بیشتر هواشونو میکرد. از همونجا برای عزیز و بابابزرگ فاتحه خوندم و هم برای بابابزرگ شما. بابای بابا مسعودُ من هیچ وقت ندیدم وقتی همسر بابا شدم به رحمت خدا رفته بود اما همیشه همه ازش تعریف میکنن و از بچه های خوبی هم که تربیت کرده معلومه چه مرد خوب و محترمی بوده ازطرفی آرامگاه بابابزرگ فارسی و بابابزرگ و عزیز من تو یک قطعه و ردیف تو بهشت زهراست و اینه که من همیشه برای بابا فارسی هم فاتحه میخونم چون چیزایی از خودش بجا گذشته که برای من با ارزشه.

اینم از اولین سفر آقا سورنای من به مشهد و زیارت امام رضا.

الهی شکر.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)