سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

خرید بوت

1398/8/10 20:06
نویسنده : مامان ساناز
194 بازدید
اشتراک گذاری

با بابا قرار گذاشته بودیم که بریم و برات کفش زمستونی بخریم. سه شنبه تعطیل از سرکار که اومدم بردیمت شاپرک، چون هردومون از کفشایی از اینجا برات خریدیم راضی بودیم،  قبل از اینکه بریم تو مغازه همیشگی به بابا گفتم اول ال سی رو هم ببینیم و اتفاقا اوونجا یه پوتین خیل خوشگل داشت که فروشنده سایزتو داد و پوشیدی و کلی هم ذوق کردی و دیگه راضی نمی شدی درش بیاری.

با خواهش و تمنا کفشو ازپات درآوردیم و رفتیم مغازه همیشگی. اونجا هم یه کتونی خوشگل تو کرکی و ضدآب داشت. تا رفتیم داخل مغازه سریع رفتی روی صندلی نشستی و کفشاتو درآوردی. فروشنده هم کفشی رو که انتخاب کرده بودیم پات کرد و دوباره گفتی مامان اوبه اوبه.

دیگه من و بابا دو دل شدیم چون هردوشون خوب بودن واقعا، ولی در نهایت من به بابا گفتم کتونی که داری بهتره همون پوتین بخریم. بابا هم گفت اول شام. رفتیم فودکورت شهربازی، کارت شهربازیتم پیشم بود،  هم بازی کردی و هم شام خوردیم ولی خیلی شلوغ بود و چون مامان ساناز رفته بود سر کار اصلا یادمون نبود تعطیل بوده امروز.

بعد از شام دوباره رفتیم ال سی که پوتینو برات بخریم اما مامان ساناز وارد عمل شد و دید کاملا اندازه پاته و حتی اگر بخوای یک جوراب ضخیم تر بپوشی نمیتونی، سایز بزرگتر هم نداشتن، ولی استعلام گرفتن و گفتن شعبه ارگ و کوروش داره.

دیروز از صبح بابایی اومد پیشمون و شما هم کلی عشق و حال کردی از اونجایی که بابایی کلا به فرمان شماست و هرچی میخوای به حرفت گوش میکنه خیلی دوسش داری، سورناجونم دیدن تو و بابایی با اون همه عشق و خنده کنار هم انقدر حال دلم رو خوب میکنه که فقط خدا میدونه، وقتی تو رو باردار بود همیشه از خدا میخواستم بچم پسر باشه اونم فقط به خاطر بابایی، چون چند بار به مامانی گفته بود، از طرفی سه تا دختر خوب و مهربون هم که داشت واقعا دلم میخواست یه پسر گل هم مثل شما داشته باشه. حالا که اینطوری باهم عشق میکنید دلم شاد میشه، خیلی حال میده آدم براورده شدن آرزوهاشو ببینه.

عصری مامانی مریم هم اومد پیشمون و هرچی اصرار کردیم خاله اینا هم بیان قبول نکردن. مامانی باتفاق خاله اینا رفته بود مراسم سال بابابزرگم، امسال دهمین سال فوت بابابزرگ بود و مثل هرسال همه سر مزارش حاضر شده بودن.  

صبح مامانی و بابایی با خاله رفتن بیمارستان پارس برای آزمایش و از اونجا هم رفتن خونه خودشون، تا از خواب بیدار شدی و اومدی بیرون و دیدی نیستن زدی زیر گریه، برای اینکه حالت عوض شه پیشنهاد دادم با بابا برید نون بگیرید گفتی نه و باز گریه کردی، منم رفتم کنار پنجره و بهت گفتم سورنا آقا اسدی داره میره نون بگیره برو زودتر براش بگیر که نره تو صف بایسته(البته الکی)

با بابا دو تا نون گرفته بودی اتفاقا تو برگشت آقا اسدی رو دیده بودی و از سرکوچه دویده بودی گفته بودی عدسی عدسی مورنا بابا نون خئیده. آقا اسدیم کلی ذوق کرده بود از محبت تو و با اصرار بابا نون و گرفته بود.

بعدم که اومدی برام تعریف کردی (مامان من دو عدسی عدسی مورنا بابا نون خئیده) منم که مردم برات، انقدر خوشحال بودی از کارت که از مدل راه رفتنت می فهمیدم، به بابا گفتم این عشق و علاقش به آقا اسدی به عمو محمد رفته، صبحانه رو خوردیم و به بابا گفتم سریع بریم کفش سورناخان رو بخریم که بعدازظهر ترافیک میشه و حوصلمون نمیاد. رفتیم ارگ تجریش.

اکثر برندها حراج 50 درصد داشتن، چندجایی رو هم نگاه کردیم اما  به اندازه پای شما نبود.

خلاصه همون پوتینی که دوست داشتی خریدیم و باز داستان شروع شد که از پات بیرون نمی آوردی، در نهایت بابا راضیت کرد که درش بیاری و بابا بره صندوق و حساب کنه. اما تا اومدیم بیرون به بابا گفتی پات کنه و با کلی ذوق خنده تو پاساژ می دویدی.

عصری بابایی با واتس اپ زنگ زد تا بابایی رو دیدی گفتی ب ب یی مورنا کش خئیده بعدم رفتی در رو باز کردی بابا مسعود صدا کردی تا کفشاتو از تو جاکفشی بیاره و آوردی به بابایی نشونشون دادی.

این هم از اولین خرید زمستانی امسال. الهی 120 زمستان زیبا ببینی پسرک جانم.

پسندها (4)

نظرات (2)

امیرمهدی و مامانامیرمهدی و مامان
13 آبان 98 22:00
مبارکت باشه عزیزم
🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
14 آبان 98 6:32
مبارکت باشه