سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سخت ترین روزهای مادری

1398/8/18 8:37
نویسنده : مامان ساناز
116 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم الان که برات می نویسم انگار یک وزنه چند کیلویی روی قلبم گذاشتن، انقدر حالم بده و دلتنگ در آغوش کشیدنت که فقط خدا میدونه، دلم میخواد برسم خونه و بغلت کنم و بذارم یک دل سیر ممه بخوری. اصلا نمیخوام بزرگ شی، میخوام همینطور بهم وابسته بمونیم.

از همون لحظه ای که بدنیا اومدی روی سینم گذاشتنت و اولین ارتباط ما با مکیدن سینه و شیرخوردنت آغاز شد از اون روز دو سال و چهارماه و شانزده روز گذشت و این زمان کمی نیست برای عادت قشنگی که بین ما شکل گرفت. خداروشکر کردم تو همه روزهایی که تونستم بهت شیر بدم و خدای مهربان به من این لیاقت رو داد که با تغذیه تو از شیره وجودم حس ناب مادری رو تجربه کنم.

از همین حالا دلم برای موش شدنت تو بغلم تنگ میشه بهت میگفتم موش آزمایشگاهی میگفتی نه مورنا. میگفتم موش سورنا ممه میخوری میگفتی بئه.

سورناجونم بابا مسعود حدود دوماهی بود که با مجوز دکترت صبر زرد گرفته بود ولی واقعا دلم نمی اومد وارد عمل شم. تعطیلات این روزها فرصت خوبی بود برای از شیر گرفتن، اما چهارشنبه که تعطیل بود اقدامی نکردم، پنجشنبه صبح بعد از خوردن آخرین وعده شیرت از اتاق اومدم بیرون و یکی از صبر زرد رو تو آب حل و به سینم زدم البته خیلی رقیق. بعد از صبحانه وقتی خواستی شیر بخوری گفتم ممه تلخه، شما هم خوردی و گفتی نه اووبه.

من و بابا هم هردو متعجب موندیم، آخه انقدر شامه قویی داری و به بوها و مزه ها سریع واکنش نشون میدی عجیب بود که اون طوری شیر خوردی البته اولش یک کم تعجب کردی اما بعد حسابی شیر خوردی.

پنجشنبه شب تاصبح رو هم خوردی، صبح زودتر از تو و بابا از اتاق اومدم بیرون و این بار یک محلول غلیظ تر درست کردم، که رنگش هم قهوه ای بود و به تنم مالیدم، سر صبحانه وقتی خواستی ممه بخوری اون طوری دیدیش گفتی نه نه.

چند باری اومدی سراغش اما تا نگاش میکردی منصرف میشدی. برای ناهار ازت پرسیدم چی میخوری اما تا اومدی بگی اوبی خودم سریع گفتم ماکارونی و شما هم استقبال کردی و گفتی مائورونی.

بعدم برای اینکه سرت گرم باشه با بابا رفتی بیرون. منم برات ماکارونی درست کردم، سر ظهر باهم کمی خرید کردیم و بعدم پسرکم خوب ناهار خورد مونده بودیم که چی کار کنیم که بابا بردت حمام و از حمام که اومدی دوباره ممه خواستی، گفتم ممه خراب شده تلخه گفتی نه و یه کوچولو خوردی و حالت بد شد و آب خواستی. کلافه خواب بودی و مامان سانازم وقت آرایشگاه داشت و میخواست بره که بابا پیشنهاد داد باهم بریم که شما هم تو ماشین بخوابی. تا نشستیم تو ماشین و راه افتادیم خوابت بردو بعدم با بابا برگشته بودی خونه  و خوب خوابیده بودی.

ساعت 7 با زنگ من بیدار شدید و با بابا اومدید دنبالم تا رسیدم جلو ماشین از تو صندلیت برت داشتم و بغلت کردم و دیگه پیش خودم نشستی، با اینکه براتون شام درست کرده بودم ولی چون یادم افتاد شب قبل که از روی منو غذای رستوران ها سفارش جوجه میدادی بهت قول داده بودم بریم چیکو چیکن به بابا گفتم دیگه خونه نریم و بریم که به قولمون عمل کنیم.

بعد از سفارش غذا بهت یک کتاب داستان داده بودن و تا غذا رو بیارن برات خوندیمش و سریع اسم تمام حیوانات رو یاد گرفتی.غذات رو هم خوب خوردی، بابا که از صندلیش بلند شد گفت آخ ماشین پلیس اومده داره ماشینارو جریمه میکنی و سورنای منم که عمق جریانه شروع کرد داد زدن آقا نه آقا پولی نه آم خودم.

تا برسیم به ماشین بهت میگفتم به آقا پلیس بگو اومدیم شام بخوریما میگفتی آقا اومدیم آم بخویم اَه. میگفتم بگو آقا ادب نداری میگفتی آقا ادب داری نه.

یعنی من و بابا عاشق این منفی کردن افعالتیم. وقتی اینو گفتی کلی خندیدیم، خلاصه بعد خوشمزگیای گل پسر سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه، از اونجایی که ظهر خوب خوابیده بودی تا یازده و نیم بازی کردی و گفتی آب(خواب) نه.

بعدشم رفتیم تو اتاق و بعد از ماشین بازی روی تخت رضایت دادی که بخوابیم که یاد ممه افتادی.

بابا سریع بغلت کرد و بردت بیرون شروع کرد برات قصه گفتن وسطای قصه گفتیم بریم تو، اومدی پیش من و خواستی با من بری بیرون، بغلت کردم کلی رات بردم و بعد اومدیم تو اتاق و انداختمت رو پام و ادامه قصه بابا رو برات گفتم قصه که تموم شد دوباره خواستی بریم بیرون. آروم و قرار نداشتی بهم میگفتی مامان ممه بخووَم نه؟ میگفتم نه پسرم ممه خراب شده، دوباره به بابا مسعود میگفتی بابا ممه بخووَم نه؟ بابا هم میگفت نه دیگه ممه خراب شده.

کلی تو بغلم برات لالایی خوندم، تا گذاشتمت رو تخت دوباره بیدار شدی و بابا دوباره بردت بیرون.بابا هم یک کمی چرخوندت و بعد اومدی من و بغل کردی اصلا ازم جدا نمیشدی، برعکس شبای دیگه که شیر میخوردی و میرفتی بابا رو بغل میکردی می خوابیدی دیشب چسبیده بودی به من تا خود صبح هر بار که تکون میخوردم سفت تر دستم رو میگرفتی.

تمام مدتی که بغل بابا بودی گریه کردم، بعدم که اومدی بغلم و تو بغلم خوابیدی اشکام همینطور میریخت برگشتی دست کشیدی تو صورتم گفتی مامان اشک؟ گفتم نه پسرم گریه نکردم چشمم سوخت.

بیشتر از تو برای من سخت میگذره، تا حالا صبر کردم گفتم هردومون از این داستان شیر دادن و شیرخورد اشباع شیم اما انگار اشتباه کردم هرچی گذشت بیشتر و بیشتر وابسته هم شدیم. 

پسرکم منو ببخش که تو رو از بزرگترین وابستگیت جدا کردم.

جان من همه تلاشم رو کردم که با شیر خودم تغذیه بشی، با اینکه شاغل بودم شبا شیردوشتو استریل میکردم و میبردم شرکت برات شیر میدوشیدم و عصر هم از رستوران کلی یخ میگرفتم و برات می آوردم خونه و پک میکردم و تاریخ میزدم و فریز میکردم تا روزها که نیستم هم از شیر خودم بخوری. همه این روزها گذشت خیلی شبا انقدر بهم میچسبیدی و بی وقفه شیر میخوردی تا صبح که دیگه جیغمو در میاوردی و بابا مسعود وارد عمل می شد و یه وقتایی منو آروم میکرد و یه وقتایی هم تو رو، اما دیگه وقتش رسیده هر دو از این وابستگی رهاشیم و مطمئنم مثل همیشه با هم از پس این مرحله هم به لطف خدا برمیایم.

الهی همیشه تنت سلامت باشه مامان جونم، امیدوارم تونسته باشم وظیفه مادریمو به درستی انجام داده باشم.

سایه مهربانی خدا سقف زندگیت.

پسندها (1)

نظرات (1)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
28 آبان 98 8:52
بسلامتی انشالله