سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

سفر کیش*پاییز 98

1398/8/25 14:35
نویسنده : مامان ساناز
225 بازدید
اشتراک گذاری

مدتی بود که بابا مسعود و عمو و عمه در پی تدارک یه سفر دسته جمعی بودن که قرار شد تو آبان باشه، برای من و بابا که همیشه مشکل مرخصی گرفتن داریم بهتر بود به تعطیلات باشه اما جور نشد برای آخر ماهم که چون پسرخاله مامان ساناز میخواست بیاد و مهمونی داشتیم تایم ما اجازه نمیداد این شد که عمو محمد برای 21 تا 24 آبان بلیط هواپیما و رزرو هتل رو انجام داد.

از چند وقت پیش به فکر خرید چمدون برات بودم اما مدلی که دوست داشتم تموم شده بود و منتظر بودم بار جدیدش برسه و برات بخرم با خاله که صحبت کردم گفت حالا یه مدل دیگه براش بخر خیلیم خوبه و به دردش میخوره حداقل وسایل دم دستی خودشو میزاره توش، زنعمو هم گفت که برای امیرعلی چمدون خریدن واسه همین دیگه مطمئن شدم که برات چمدون بگیرم چون با سابقه ای که از شما پسرعموها داشتیم میدونستم تو فرودگاه چمدون امیرعلی رو ببینی میخوای گریه زاری راه بندازی و سفرمون خراب شه، هرچند که باید یاد بگیری قرار نیست هرکسی هرچی داره شما هم داشته باشی اما  واسه فهمیدن این موضوع هنوز خیلی کوچیکی، به بابا گفتم بهتره برای شما هم چمدون بخریم بابا هم گفت خوب باشه براش بخریم، برای خرید چمدون برای خودمون یک شب رفتیم منوچهری که تو یک مغازه چشمت خورد به چمدون بچه گونه منو صدا کردی و نشونم دادی و گفتی مامان این اوبه اوبه. 

خلاصه با کلی گریه و زاری از مغازه اوردیمت بیرون، بابا مسعودم گیر داد که الان میرم همینو براش میخرم اعصابم خرد شد بچم گریه کرد مامان سانازم نمیدونست تو رو بگیره یا باباتو. واقعا اون شب خدارو شکر کردم که من بیشتر خریدهامو اینترنتی انجام میدم، چون خرید کردن با شما خیلی سخته، مامان ساناز دوست داره بگرده همه رو ببینه و بعد بهترینشو بخره اما شما هرچی میبینید میگید خوبه همین بخریم. 

اون شب به دلیل تنوع و اینکه هرکسی یه چیزی میگفت نتونستیم خرید کنیم، یاد دوست عمو احمد افتادم که تو یه بازار چمدون فروشی داشت و چمدونهای عروسیمونم از ایشون خریده بودیم بهش زنگ زدیم و قرار شد عکس چمدون بچه گونه هارو بفرسته من کلی تلاش کردم که راضیت کنم یه چمدون انگری برد برداری ولی گیر داده بودی به مک کویین و هرچی تلاش کردیم راضی نشدی آخر هم بابا گفت همونیو که دوست داره براش بخر.

من سفارش چمدون مک کویین رو برات دادم، کل روز به انتظار پستچی نشسته بودی تا چمدونتو بیاره، خاله سارا هر یه ساعت زنگ میزد و میگفت پس چی شد این بچه دل تو دلش نموده واسه چمدون.

از وقتیم که آورده بودن کلی ذوق کرده بودی و بازی کرده بودی باهاش. شب به اتفاق بابایی و مامانی از خونه خاله اومدیم خونه و مامان ساناز مشغول جمع کردن وسایل شد و صبح ساعت 9:40 از خونه راه افتادیم به سمت فرودگاه.

ماشینمونو تو پارکینگ فرودگاه پارک کردیم و رفتیم به سمت ترمینال پرواز، شما هم که ملی با چمدونت عشق میکردی و هر کسی هم میدیدت خوشش میومد که انقد با ژست چمدونتو میکشی دنبالت.

وسایلا رو دادیم رفتیم سالن انتظار از پنجره هواپیماهارو میدی و دیگه بی طاقت شده بودی و دست داشتی زودتر بری سوار هواپیمابشی.

با 40 دقیقه ای تاخیر بالاخره رفتیم پای پرواز و وقتی نشستیم تو هواپیما خیلی خوشحال بودی فک کنم 100 باری کمربندتو باز کردی و بستی تا حسابی بهش مسلط بشی.بعد از یک ساعت و نیم پرواز رسیدیم به کیش و رفتیم هتل و اتاقامونو تحویل گرفتیم.

بعد از ظهر همه تو اتاق عمه مریم جمع شدیم و برای چندروز اقامتمون تو کیش برنامه ریزی کردیم. بعدهم قرار گذاشتیم که ساعت 7 همه کافی شاپ هتل باشیم.

ساعت 7 همه جمع شدیم و اول برای عمه مریم که تولدش بود جشن گرفتیم و بعد هم رفتیم به سمت اسکله تفریحی و بعد از پیاده روی موتو کرایه کردیم و شماها رفتین برای موتور بازی. آقا سورنای منم موش شده بود جلو موتور بابا مسعود نشسته بود و کلی حال میکرد.

بعد از 2 ساعتی که اونجا بودیم رفتیم رستوران عمواکبر و یک شام لذیذ خوردیم و بعد هم برگشتیم هتل.

روز بعد صبح بعد از صبحانه رفتیم به سمت کلوب بازیهای دریای و بعد از یک ساعتی معطلی بالاخره نوبتمون شد البته تا نوبتمون برسه سورناجونم حسابی کنار ساحل آب بازی کرد وبعد همه باهم سوار قایق شدیم و رفتیم به دل خلیج فارس. و نوبت نوبتی پاراسل سوار شدیم.

پاراسل مثل دفعه قبلی که سوار شده بودم خیلی لذت بخش بود اون بالا فقط سکوته و سکوته و سکوت بایک آبی بیکران به زیرپاهات، صدای باد تو گوشت نجوا میکنه و احساس میکنی بغل به بغل خدایی، پسرجان من که دید همه سوار شدن گریه میکرد و میخواست سوار بشه البته از مسئولش خواهش کردم که اگر امکان داره تا یک ارتفاع کم سوارت کنه ولی چون زیر 3 سال بودی قبول نکردن که نکردن و مامان سانازم بغلت کرد و آروم شدی.

از قایق که پیاده شدیم جلو کلوب نشستیم و آبمیوه خوردین. از اونجا دو دسته شدیم آقایون رفتن پلاژ آقایان و خانمها هم رفتن پلاژ بانوان و تا کمی آب بازی کردیم و رسیدم هتل عصر بود، تا من رسیدم بابا آماده بود که با بچه ها بره استخر و شما هم خواب بودی.

ساعت 8 بود که از هتل رفتیم بیرون و برای شام رفتیم رستوران دارچین و بعد از خوردن شام رفتیم به سمت سالن کنسرت چون برای کنسرت فرزاد فرزین بلیط داشتیم و تا برسیم کلی تو مسیر آهنگاشو خوندیم و سعی کردیم حفظشون کنیم.

تا در سالن باز بشه تو پارکی که اون نزدیکا بود با بچه ها بازی کردید و بعدهم رفتیم سالن کنسرت. یک آمفی تاتر سرباز با استیجی بر روی خلیج فارس که قبل از شروع کنسرت کلی رقص آب دیدیم و لذت بردیم و شماگل پسرم هم تعجب کرده بودی هم خیلی خوشت اومده بود.

بعد هم که کنسرت شروع شد و تا اونجا که در توان داشتیم سعی کردیم بهمون خوش بگذره و پولی که داده بودیم حلال کنیم.بعد کنسرت هم کلی مسیر پیاده رفتیم و بعد سوار ماشین شدیم و رفتیم هتل.

صبح روز پنج شنبه آقایون رفتن پارک آبی و عشق مامان هم چون روز قبل پلاژ لرز کرده بودی و نذاشته بودی بابا خیلی تو آب باشه قرار شد پیش من بمونی، خانمها هم رفتیم خرید دوتا مرکز خرید رو دیدیم و بعد هم نهار خوردیم و برگشتیم هتل، شماهم که تو ماشین خوابت برده بود به بابا سپردم و مامان ساناز با بقیه خانوما رفتن پارک آبی.

تا رفتیم داخل و آماده شدیم دیگه تقریبا آفتاب رفته بود و هوا خنک شده بود بعد از رودخانه مواج رفتیم سراغ سرسره ها که خیلی گرم و خوب بودن و بجز سقوط آزاد تمام سرسره ها رو سوار شدیم و مامان ساناز حسابی جاتو خالی کرد. ان شالله سالهای بعد بزرگتری و با بابا مسعود تو پارک آبی حسابی بازی میکنی.

دیگه ساعت 7 بود که برگشتیم هتل و آماده شدیم و ساعت 8:30 ماشین اومد دنبالمون برای شاندیز صفدری.

اونجا همه چی خوب پیش میرفت تا یک عروسک گنده با تم کلاه قرمزی وارد سالن شد و بابا برای اینکه خوشحالت کنه بغلت کرد و بردت پیشش و شما حسابی ترسیدی. چندباری جلو درب رستورانها و فروشگاه ها هم که از این تن پوشا بودن استقبال نکردی و حس خوبی بهشون نداشتی خلاصه زدی زیر گریه و دیگه آروم نشدی و  انقدر ترسیده بودی که از رستوران بردیمت بیرون و اونجا کلی با بابا و آرمین بازی کردی و هواهم خنک بود و همش نگران بودم سردت نشه.

این داستان، اون شب چند باری تکرار شد و هر بار میبردیمت داخل همش با چشات دنبالش میگشتی و آخر پیداش میکردی و میزدی زیر گریه. البته بدت نمی اومد بری بیرون و بازی کنی اینو بهونه میکردی.

دیگه آخرین دفعه آرمین رفت بهش گفت که بره و شانس ما بود یا تایم برنامش تموم شده بود یا دلش برای ماسوخت که دیگه رفت و بقیه برنامه رو فهمیدیم.

روز آخر هم بعداز صبحانه وسایل رو جمع کردیم و اتاقهارو تحویل دادیم.

رفتیم ساحل و نشستیم تو یک رستوران ساحلی که ناهار بخوریم که شما گیر دادی بشینی روی میز و همون موقع هم سفارش سوپ ها رو آوردن و یهو چرخیدی و دستت رفت تو کاسه سوپ...

بماند که چه به ما گذشت...

ناهار رو خوردیم و رفتیم کنار ساحل با هم بازی کردیم و مرجان جمع کردیم و بعد هم چای و میوه خوردیم و شما با بابا برگشتی هتل و منم با عزیز و عمه رفتم خرید.

وقتی رسیدم هتل بابا گفت داغی سریع رفتم شربتاتو آوردم که بخوری اما از خواب بد بیدار شدی و بد قلق شد و انقدر تبت بالا رفته بود و داغ شده بودی که همش نگران بودم تشنج نکنی خدایی نکرده، شماهم که اصلا زیر بار شربت خوردن نمیرفتی، تا رسیدیم فرودگاه و رفتم به آقای پلیسی که مسئول بازرسی بود گفتم پسرم خواست رد بشه نذار بگو اول باید شربتاتو بخوری، آقای پلیس هم از دور بهت اشاره ای کرد و دستی تکون داد و بابا و آرمان سریع شذبتارو دادن خوردی. نیم ساعتی که گذشت دیگه خنک شدی و تازه خواستی از بغلم بیای پایین و راه بری که یادم افتاد کفشاتو تو ماشین جا گذاشتم بابا به راننده زنگ زد و گفت رفته وماشین گرفت و کفشاتو برامون فرستاد، دیگه چمدونتو برداشتی و کارت پروازتم از من گرفتی و خودت از گیت رد شدی و دادی کارت پروازتو مهر کرد و بعد که کارت رو گرفتی گفتی مرسی آقا.

پروازمون به موقع بود اما هوا اساسی خراب بود. انقدر تو آسمون رعد و برق دیدیم و هواپیما تکون خورد که داشتم سکته میکردم از روی خلیج فارس که رد شدیم اوضاع بهتر شد، اما دوباره نزدیک تهران حسابی تکون خوردیم اما خداروشکر که پرواز به سلامت نشست. .

تا رسیدیم به خاله و بابایی خبر دادم، خاله هم گفت که خیلی نگران بوده و تا تونسته برامون آیته الکرسی خونده چون هوا خراب بوده همش میگفته الان ساناز میترسه.

سفر خیلی خیلی خوبی بود و به هممون خوش گذشت و سورناجون منم حسابی با پسرا بازی کرد. الهی همیشه شاد و سلامت کنار هم باشیم و سفرهای لذت بخشی رو تجربه کنیم.

اما رسیدنمون به تهران شروع یک هفته پرماجرا بود...

پسندها (2)

نظرات (1)

❤️Maman juni❤️Maman juni
7 آذر 98 13:50
اي جانم چقد شيرينه🥰🌹