سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

پایان یک هفته سخت

1398/10/21 12:20
نویسنده : مامان ساناز
207 بازدید
اشتراک گذاری

پسرکم هفته سختی رو گذروندیم.

روزهایی پر فراز و نشیب، تو این روزها همش دلم آشوب بود و نگران بودم. 

 و بیشتر از همیشه افسوس میخوردم به حال و روز آدمهای اطرافم.

بگذریم که یادآوری دوبارش حالمو خراب میکنه. چهارشنبه بابا مسعود که آوردت یک کمی استراحت کردیم و بعدم رفتیم خرید، بعد از یک خرید عالی و باب میل مامان که البته دست بابا دردنکنه و برای هدیه خرید کردیم همون نزدیکا با بابا مرغ سوخاری و سیب زمینی خوردید و برگشتیم خونه.

بابا که صبح بیدار شد بره سرکار، شماهم بیدار شدی و بهونه گرفتی وی بعد آروم شدی از اتاق که اومدیم بیرون بغلم کردی و بوسم کردی و با خنده بهم گفتی مامان مسودو ولش کن مسودی اسکوله میره سرکار تو اوبی میمونی پیشم؟

وای که هم خندم گرفته بود و هم میخواستم نخندم که خوشت نیاد و باز تکرارش کنی، خلاصه خودمو جمع و جور کردم و گفتم نه بابا مسعود خوبه تو رو میبره خانه بازی، هرچی دوست داری برات میخره باهات کشتی میگیره اما کلا از اون دنده پاشده بودی دوباره گفتی نه مسودی بده.

خلاصه سریع صبحانتو خوردی و بعدم تا خاله شقایق اومد اومدی متتو انداختی کنار ما شروع کردی...

خاله شقایق کلی از دستت خندید و ازت فیلم گرفت بعدم به من میگفت انقدر با سورنا بهم خوش میگذره نمیدونم زمان چه جوری میگذره، خاله که رفت بهت پیشنهاد دادم بریم حمام کلی ذوق کردی گفتم رنگ انگشتیاتم بیار.

همشونو برداشتی بعدم دوباره گفتی مامان تو اوبی میذاری همشو بیارم مسودی همشو نیاورد.

آخه چند روز پیش که با بابا حمام بودی وقتی اومدی بیرونو دیدی چندتا از رنگات توجعبه مونده کلی غر زدی که چرا بابا همه رو نیاورده.

تو حمام کلی رنگ بازی کردیم و بعدم با هم حمام شستیم و بعد مامان من شدی و منو حمام کردی و بالاخره رضایت دادی بیایم بیرون. سریع برات ناهار رو آماده کردم و خوردیم و بعد هم رفتیم خوابیدیم. بابا که اومد از بعد زا نیم ساعت بیدار شدی و رفتی بغلش و بوسش کردی.

بابا مسعودم مثل هرماه از پول مشاوره ها بهت داد و رفتی قلکتو آوردی و باهم انداختید توش. بعدم تا عزیز زنگ زد خونمون گفتی عزیز بابام برام پول آورده، بعدم گفتی من پلو نخوردم آم پلویی میخوام برات غذا درست کردم و خوردی.

عصری با بابا رفتید خرید و مامان هم یک کمی استراحت کرد.

البته استراحت که نه بیشتر رفت دنبال سرچ و جستجو برای آماده کردن وسایل جشن، دیگه با ماشینت مشغول بودی و بعد از شام هم رفتیم خوابیدیم. صبح بابا گفت که دماوند نمیریم، سر  فرصت صبحانمون رو خوردیم و بابا گفت میخواد شما رو ببره استخر. مامان سانازم لباساتونو آماده کردو باهم راهی شدید.

مامانم تو این فرصت به کارهاش رسید، از استخر که برگشتید بابا رفت برای ناهارمون جوجه کباب بگیره اما شما حسابی خسته بودی و گشنت بود برات غذا گرم کردم و خوردی و بعد هم خوابیدی.

راستش اون وقتها که نبودی من و بابا خسته از سرکا برمیگشتیم و نای هیچ کاری نداشتیم همیش فکر میکردم بچه دار شیم چیکار میکنیم اما انقدر با خودت انرژی میاری و عشق که تمام خستگی ها یادمون میره بابا به هیچ درخواستت نه نمیگه، هرچی که میخوای برات فراهم میکنه. عصرم رفتیم خونه عزیز و با امیرعلی بازی کردی. بعدم که اومدی پایین دوباره از ما شام خواستی برات غذا گرم کردم خوردی و طبق عادت هرشب تا گفتیم بریم بخوابیم گفتی چایی نخودیم.

بابا رفت چایی دم کرد و باهم مسواک زدید و رفتیم بخوابیم که بازیهای تو تخت شروع شد. دستاتو مثل میکروفون گرفته بودی جلو دهنت و میگفتی بیاین وسط بیاین وسط میگفتم بیایم وسط چیکار میگفتی نانای کنید.

البته این بار دوم بود که اینو میگفتی من و بابا کلی خوردیمت، بعدم انقدر به دستامون با صدای پیس آمپول زدی که از دیگه بیهوش شدیم. البته مامان و بابا کردی برامون دستاتو زیر سرمون گذاشتی قصه گفتی و بعد خوابیدیم.

این روزا همش دستاتو گره میکردی و میگفتی ایران ایران.

و من و بابا خداروشکر کردیم که تو این جو مرگ بر ها حداقل چیز بدی یاد نگرفتی و از ایران ایران گفتن خنده رو لبامون میومد.

سورنای من، پسرکم همیشه و هر لحظه خدارو به خاطر داشتنت شکر کردم به خاطر نعمت وصف ناشدنی که خدا به ما داده برای لحظه به لحظت برای مهربونیت برای ...

از خدا میخوام تا وقتی من و بابا هستیم و نفس میکشیم به وجودت افتخار کنیم.

از خدا میخوام بهترینها رو برای تو و همه فرزندان ایران رقم بزنه و همه روزهای شادی رو سپری کنیم.

پسرم ازت میخوام همیشه از نعمتهای خدا به درستی استفاده کنی، فکر کنی و کتاب بخونی و بصیرت پیداکنی.

الهی امین...

پسندها (1)

نظرات (0)