سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

آغاز دومین ماه تابستان

1399/5/4 9:16
نویسنده : مامان ساناز
159 بازدید
اشتراک گذاری

طبق قرار قبلی قرار بود اولین پنجشنبه مردادماه تولد آرمین باشه، با اینکه عمه آرمین دچار کرونا شده بود ولی برنامه تولد آرمین همچنان پا برجابود و فقط برنامه ما تغییر پیدا کرد چون قرار بود پنجشنبه شب برگردیم ولی چون مهمونای عمه کنسل شده بودن ما هم میموندیم و شما هم فرصت بیشتری برای بازی داشتی.

چهارشنبه شب قبل از اینکه بابایی و مامانی بیان خونمون وسایل و لباسهایی که برای تولد آرمین میخواستیم آماده کردم و قرار شد بابا مسعود وقتی از شرکت برگشت خونه ناهارشو بخوره و وسایل رو برداره و بیاد دنبالمون. صبح با مامانی و بابایی برای پختن آش خیراتی رفتیم خونه خاله سارا و بعد از ناهار منتظر بودیم که بابا بیاد.

بابا مسعود تو راه که بود زنگ زد و گفت سرش خیلی درد میکنه و میخواد چند ساعتی بخوابه و بعد بیاد دنبالمون. با اینکه دلشوره کیک آرمینو داشتم که قرار بود بابا بگیره ولی دیگه به بابا زنگ نزدم تا خودش بیدار بشه. بابا مسعود ساعت 6 اومد دنبالمون و راه افتادیم به سمت کیلان.

تا اوایل جاده گریه میکردی که نمیخوام برم کیلان و میخوام برم خونه تو پارکینگ رانندگی کنم. منم گفتم باشه با عمو امیر قرار داریم کیک آرمینو بهش بدیم، کیک رو که دادیم برمی گردیم، خلاصه کلی با بابا مسعود جو دادیم و با ماشینا مسابقه گذاشتیم و به قول شما اوسکشون (سوسکشون) کردیم تا شما حالت بهتر شد و بعد ازم پرسیدی مامان وسایل اختخ (استخر) آوردی برام؟ منم گفتم بله ولی مگه قرار بمونیم گفتی اووم میمونم و خداروشکر دیگه حالت خوب شد.

اونجا که رسیدیم میز تولد آرمینو چیده بودن و ماهم سریع رفتیم تو اتاق که آماده بشیم و با کلی بدو بدو و کلک تونستیم لباساتو تنت کنیم و بیایم بیرون. بابا مسعود تو راه که بودیم گفت دوربینو نیاوردیم(البته عمه نگفته بود ببریم) گفتم اشکالی نداره من با گوشیم عکس میگیریم برای همین وقتی اونجا دیدم عمه داره با گوشی خودش عکس میگیره رفتم وایسادم و عکسارو گرفتم اول میخواستم از عمه اجازه بگیرم ولی بعدش دوباره گفتم عمه از این اخلاقا نداره حتما ناراحت نمیشه.

دیگه تند تند عکسا رو گرفتیم و من خیلی کیف کردم که کلی پسر خوبی بودی راستش تو مسیر که می اومدیم با بابا مشغول صحبت بودیم و بعد هم من ذهنم رفت به کلی کار که باید انجام بدیم و چیزهایی که لازم داریم و چیزایی رو که دوست داشتی ازت میپرسیدم و بهت قول دادم که در آینده ای نزدیک خیلی خیلی بهت خوش بگذره.

خلاصه اینکه به کلی فراموش کرده بودم که بهت سفارشات لازم رو داشته باشم، وقتی رفتیم تو حیاط دیدم رفتی سمت میز و توپ رو برداشتی و نشستی از انتخاب جات انقدر خوشم اومد که دلم نیومد بلندت کنم و ازت عکس گرفتم بعد دیدم توپ رو برداشتی گفتم سورنا مال میز تولده گفتی مامان میخوام بذارم سرجاش و بعد گذاشتی و اومدی کنار. 

انقدر آقا بودی که به بابا گفتم حتما براش چیزی که دوست داشت و ازم خواسته بود رو میخرم و تا اینو گفتم شما هم گفتی مامان صورتی بخر. بعد از عکس و بریدن کیک کلی هم اون وسط خوشگل رقصیدی و بعد هم با هم فوتبال بازی کردید.

تولد آرمین هم حسابی خوش گذشت، بعلاوه که با تم پرسپولیسی هم که برای تولدش انتخاب کرده بود کلی سر به سر آرمان گذاشتیم البته این داستان استقلال و پرسپولیس بابا مسعود و آرمان فقط مال تولد نبود بلکه تو کل هفته هر روز که استقلال و پرسپولیس بازی دارن این  داستان هست، اوایل آرمان فقط استقلالی بود نه خیلی بازیکنارو میشناخت نه فوتبال میدید اما وقتی با بابا مسعود وارد این فاز شد حسابی فوتبالی شده اون اوایل به بابا میگفتم خیلی سربه سرش نذار بابا مسعودم میگفت آرمان دوست داره، بعدها دیدم تا مسابقه تموم میشه آرمان ویس میده و به حرف بابا رسیدم که واقعا خودش دوست داره تازه همیشه علاوه بر بابا برای من و شما هم پیغام می ذاره و کری میخونه فرقیم نمیکنه تیمش باخته باشه یا برده باشه.

من و بابا مسعود(من با غزل) (بابا مسعودم با آرمان) به واسطه سن و دورانی که توش هستند سعی میکنیم بیشتر از خاله ‌و دایی بودن دوست باشیم ‌و این به نظرم خیلی خوبه. دلم میخواد وقتی تو هم بزرگ میشی غزل و آرمان و آرمین و امیرعلی برات دوستای خوبی باشن و انقدر دلاتون بهم نزدیک باشه که برای هم بس باشید و به هیچ کس دیگه ای نیاز نداشته باشید.

پنجشنبه هم چند ساعتی استخر بودیم و بعدهم ناهار خوردیم و عصری برگشتیم تهران.

این تعطیلات آخر هفته هم گذشت و هفته ها همینطور از پی هم میگذره و میره و تو هر روز بزرگ‌تر و‌ بزرگ‌تر میشی و روزی میشه که خاطره به خاطره این وبلاگ رو میخونی و من تمام تلاشم رو میکنم که به عنوان نویسنده وبلاگت تاثیری نداشته باشم در قضاوت آدم‌های زندگیت، چرا که دیدگاه و تفکر آدم‌ها باهم خیلی فرق داره، آدم‌ها بر اساس حالات و برداشت‌های خودشون میتونن قضاوت های متفاوتی داشته باشند و من باید خیلی مراقب باشم که به عنوان یک مادر، بر اساس ذهنیت من و آنچه نوشتم آدمها‌ی اصلی زندگیت رو قضاوت میکنی. 

اعتقاد دارم انقدر بزرگ شدم که نقش مادری رو پذیرفتم و به تبع اون یاد گرفتم با فکر کردن با گوش کردن با حرف زدن و با تعریف حد دو حدودها اگر مشکلی دارم حلش کنم، پس هیچ وقت به خودم این اجازه رو نخواهم داد که اینجا رو تبدیل به فضایی کنم برای مانورهای احساسی خودم.

دیدگاه آدمها نسبت به هم و برداشتشون از گفتارها و رفتارهای هم دقیقا به احساسی بستگی داره که به هم دارن، به قول بابا مسعود همه چیز به خودت بستگی داره کافی فقط وقتی میخوای به آدمی حرفی رو بزنی یا راجع به آدمی حرف بزنی یک لحظه فک کنی اون آدم عزیزترین کس توست مثلا مادرت، پدرت یا خواهر و برادرت، اون موقع هست که تلخ ترین حرف‌ها برات شیرین ترین میشه ‌یا از گفتن خیلی حرف‌ها صرف نظر میکنی که مبادا برنجونیشون.

پسرکم یادت باشه که قرار نیست همیشه همه مطابق میل و خواسته ما رفتار کنند، وقتایی که پیش خانواده بابا هستیم ممکنه ناخواسته مسائلی پیش بیاد که منو ناراحت کنه و یا ‌وقتی که پیش خانواده من هستیم موضوعاتی پیش بیاد که برای بابا خوشایند نباشه اما هر دو تمرین کردیم که به خانواده های هم مثل خانواده خودمون نگاه کنیم و حتی اون چیزی که ناراحتمون کرده رو برای هم نگیم تا شیرینی کنار هم بودنها رو تلخ نکنیم فقط یکبار دیگه و یک جور دیگه بهش نگاه کنیم و ازش بگذریم.

همه اینارو برات نوشتم تا بدونی خلق یک روز قشنگ و یا یک خاطره آخر هفته خوب علاوه بر مکان و فضایی که توش قرار میگیریم به خیلی چیزهای دیگه هم بستگی داره و من و بابا تلاشمونو میکنی که تو از لحظه به لحظه زندگیت لذت ببری و شاد و خوشحال باشی.

چشم و فکر بد ازت دور و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات.

امیدوارم خیلی خیلی زودتر از آنچه که برنامه ریزی کردیم بتونم به قولی که بهت دادم عمل کنم ...

الهی به امید تو...

پی نوشت: این هفته قبل از اینکه بریم کیلان، ویلای عمو محمد، داشتم برای مامانی و خاله و بابایی از عمو محمد میگفتم وقتی هفته گذشته میاومدی لب آب و شیرجه میزدی انقدر با کیف نگات میکرد که عمق لذت رو میشد از چشماش خوند، عمو محمد مهربون از اون آدمهای استثنایی زندگی ماست. همیشه همه سعیش خوشحالی همه است و من و بابا مسعود و همه خانواده من از ته ته قلبمون دوسش داریم، تمام اسفند رو که عمو درگیر کرونا بود تو خونه راه میرفتم و گریه میکردم و یه وقتایی انقدر گریه ام اوج میگرفت که بابا مسعود دلداری میداد. الهی شکر که اون روزای بد گذشت و خدا هوامونو داشت، الهی همیشه تن عمو محمد و همه اعضای خانوادمون سلامت باشه، حضور این آدمها تو هر خونه ای غنیمته.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)