سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مادرانه* صفر و صد نه

1399/7/18 19:31
نویسنده : مامان ساناز
148 بازدید
اشتراک گذاری

آدمها هرچی سنشون بالاتر میره به واسطه قرار گرفتن در محیط های مختلف دیدن آدمها بیشتر و ... تجربیاتشون هم بیشتر میشه، شاید برای همینه که میگن تو هر کاری به حرف کسی که دوتا پیرهن بیشتر از شما پاره کرده گوش کنید.

این روزها بیشتر از همیشه یاد میگیرم که در این دنیا هیچ چیز مطلق نیست نه خوشبختی نه بدبختی نه خوبی نه بدی نه... نه... شاید فقط یک چیز مطلق وجود داره و اون هم مرگه. حتی زندگی هم مطلق نیست...

بنابراین تو هرخیری شری هست و تو هر شری هم خیری تو هر خوبی بدی هم هست و تو هر بدی خوبی...

اینکه ما چطور به جریانات و اتفاقات و مسیرهای پیش رومون نگاه کنیم دست خودمونه و مامان ساناز جدی جدی تصمیم داره اساسی تمرین کنه تا بیشتر چیزای خوب رو ببینه.

دوشنبه که با مامانی حرف میزدم گفت یک کم حالت سرماخوردگی داره و روز سه شنبه شاگردش پیام داده بود که کرونا گرفته و مامانی آخرین باری که دیده بودش شنبه بود... از همون لحظه مامان رو قرنطینه کردیم و گفتم بابایی بیاد خونه ما، اما بابایی به خاطر شما مخالفت کرد و گفت تو خونه می مونه، مامانی بیچاره انقدر نگران شده بود که ازمون وقت خواست تا خودشو پیدا کنه و فردا صبحش بره آزمایش ما هم قبول کردیم با اینکه خیلی هول شده بودم و به کل نگران بودیم و کار من و خاله شده بود گریه اون شب، ولی چهارشنبه صبح به خودم قول دادم قویتر باشم وخودم آماده کنم که اگر خدایی نکرده مامانی درگیر شده بود بتونم شرایط رو مدیریت کنم.

اون روز بابایی و مامانی نتونستن بیان پیشت خاله سارا هم به خاطر یک کار اداری که از قبل هماهنگ کرده بود باید حتما میرفت، شب که گفتم باید پیش عزیز بمونی کلی گریه کردی که نه برم خونه آله آرا(خاله سارا) منم سعی کردم برات توضیح بدم اما بازم حرف خودتو زدی و دیگه ادامه ندادم که بیشتر حساس نشی.

خلاصه ساعت 10 بود که خاله زنگ زد گفت کارش تموم شده و میره دنبالت، چند دقیقه بعد عزیز زنگ زد که سورنا پیش من نمیمونه میگه برم خونه خالم منم گفتم خالش داره میاد. از تو که خیالم راحت شده بود که پیش خاله ای فقط مونده بود جواب آزمایش مامانی...

شب ساعت 9 بود که آز ازمایشگاه برام sms اومد که جواب آمادست، به خودم گفتم منفی و با صلوات رفتم تو سایتو خداروشکر که منفی بود. به مامانی و بابایی سریع زنگ زدم و گفتم پاشن بیان خونمون. چون قرار بود برای اربعین آش رشته درست کنیم مامانی هم گفت صبح میان.

صبح مامانی و بابایی اومدن دنبالمون و رفتیم خونه خاله و یک تعطیلات عالی رو با رعایت پروتکل های بهداشتی کنار هم گذروندیم. بابایی هم که مثل مبصرا مرتب میگه بشورید الکل بزنید فاصله بگیرید.

راستش بین همه این نگرانیها و ناراحتیها کلی چیز پیدا کردم برای شکر خدا.

و مدام با خودم تکرارشون کردم و گفتم خدایا شکرت.

الهی ایم روزهای نگرانی و استرس هرچه زودتر تموم بشه و زندگیهامون دوباره آرامش بگیره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)