سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین شبی که تو تخت خودت خوابیدی

1399/8/17 15:45
نویسنده : مامان ساناز
276 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقتی بود که باهات صحبت میکردم که بری تو تختت بخوابی، هربار قبول میکردی اما به اجرا که میرسید بهونه میاوردی ومی گفتی از فردا.

یه شب نیم ساعتی هم باهم خوابیدیم تو تختت ولی آخر بلند شدی و زدی زیر گریه و گفتی دلم برای بابام تنگ شده و رفتیم تو اتاق ما.

پنجشنبه ظهر از حمام که اومدی گفتی بریم تو تخت خودم بخوابم خلاصه من باهات اومدم تو تخت و بابا هم روی زمین خوابید تا خوابت ببره، از قبل برات یه بسته خمیر بازی خریده بودم  تا خوابت برد آوردم گذاشتم زیر بالشت بعد از دو ساعت به محض اینکه از خواب بیدار شدی زیر بالشت و نگاه کردی و دیدم خوشحال دویدی بیرون و گفتی مامان ببین آقا جایزه ای برام چی آورده؟ و کلی خوشحال شدی و گفتی فردا هم که از کیلان بیایم میخوام تو تختم بخوابم تا باز جایزه بگیرم.

دیشب واقعا خسته بودم اما دلم نیومد از راهی که شروع کردیم برگردم برای همین با کمال میل اومدم تو تخت پیشت و باباهم اومد تو اتاقت و یک ساعتی طول کشید تا خوابت برد و بابا رفت تو اتاق خودمون ولی من نتونستم تنهات بذارم و تا صبح پیشت موندم و الان خیلی حالم بده چون اصلا تا صبح نخوابیدم اما فدای سرت.

چند ساعتی تو تخت پیشت بودم بعدم چون دیگه حسابی خشک شده بودم اومدم پایین ولی از استرس اینکه از تخت نیافتی تا صبح نگات میکردم ساعت 5 بود که بابا اومد بهمون سر بزنه گفتم بیا بخواب پیشش تا من نیم ساعت بخوابم و پاشم حاضر بشم.

تا ساعت 5 کلا سمت دیواره تختت بودی و اصلا لبه تخت نیومدی ولی صبح که بابا بهم زنگ زد گفت دوبار رو هوا گرفتت، بابا میگفت چون تا 5 بغل تو میخوابه سمت چپ تخت بوده و 5 به بعد که من بلند میشم و میری بغل بابا میخوابی طبق عادت اومده بودی سر تخت.

جایزتم که یک جعبه ابزار بود گذاشتم کنار وسایلت و ابزاراتم آمده کردم که صبح ببری خونه خاله.

آخه چند وقت پیش که خونه مجمد ایلیا بودیم دریلشو دیدی صبح تا چشم باز کردی بابا رو بردی برات بخره، من به بابا گفتم میز دارشو بگیره اما بعد دیدم بابا راست میگه و واقعا اتاقت جاشو نداره، اما چون ابزارت جا نداشت چند هفته پیش برات یک کیف ابزار سفارش دادم که پنجشنبه برامون آورده بودن و کلی خوشحال بودم که برای اولین شب خوابیدنت تو تخت جایزه داری.

خلاصه صبح از خونه خاله بهم زنگ زدی و دیدم حسابی باهاشون مشغولی و کلی از جایزت خوشت اومده.

این روزهای سخت تمام فکر و ذکرم اینه که هم به تناسب سنت رشد کنی و هم خوشحال باشی، یه کاری که مدتها بود تو ذهنم بود و اما به خاطر کرونا پشت گوش میانداختم پنجشنبه به جریان انداختم و با باباهم مشورت کردم و قبول کرد، ان شالله از اواخر آذرماه برات یه سوپرایز خوب داریم که کلی به رشد و افزایش توانایی هات کمک میکنه.

تنت سلامت عشق مامان و بابا.

حال دلت خوب.

چشم و فکر بد ازت دور و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)