سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مهمان ناخوانده (قسمت اول)

1400/2/30 2:53
نویسنده : مامان ساناز
130 بازدید
اشتراک گذاری

عجب... که هنوزم میشینم و فکر میکنم که ایشون سر و کله اش از کجا توی زندگی ما پیدا شد...

گاه گاهی تو مسیر برگشت تو این یکی دو روز اخیر تک سرفه هایی داشتم اما خوب همش تصور میکردم به خاطر روزه گرفتن گلوم خشک میشه، سه شنبه هفتم اردیبهشت شرکت طبق روال سالهای قبل بهمون افطاری داد، بابا که اومد خونه گفتم یکی از این افطاری هارو ببریم برای باباینا، بابا هم گفت بذار بعد از افطار که خیاباونا خلوت تره، بعداز افطار رفتیم سمت خونه باباینا، بابا مسعود تو ماشین موند و من شما چند دقیقه ای رفتیم بالا و مامانی که میدونست داریم میریم برامون مرغ سوخاری درست کرده بود، تا رسیدیم و غذارو دادیم مامانی سریع برامون غذا کشید و گفت کاش میموندید همینجا میخوردید گفتم نه، بابا استرس میگیره، چون به خاطر این پیک جدید کرونا بابایی و مامانی چند هفته ای بود خونمون نیومده بودن و بابایی خیلی سفت و سخت رعایت میکرد و نگران بود.

خلاصه چند دقیقه ای با رعایت پروتکل ها پیششون بودیم و بعد هم مامانی باقالی هایی فریزری که با بابایی برامون درست کرده بودن بهمون داد و اومدیم تو ماشین و شما و بابا مسعود هم که دیگه طاقت نداشتید شروع کردید به خوردن غذای مامانی، بابایی هم مدام از تو دوربین چک میکرد و میگفت چرا نمیرید و همش نگران بود با دایی حامدینا برخورد نداشته باشیم چون مادر زندایی آیدا به خاطر کرونا فوت شده بود و اونروزها بهشت زهرارفته بودن، از جلو خونه باباینا راه افتادیم و کنار پارک سر کوچشون ایستادیم و غذامونو خوردیم و بعد هم اومدیم خونه.

چهارشنبه از شرکت که رسیدم تا افطار خوابیدم بعد از افطار هم چون شب پیش ورزش نکرده بودم باید ورزش میکردم اما به شقایق گفتم اصلا حالم خوب نیست و امشب ورزش نکنم.

چهارشنبه شب تا صبح چند باری از سرفه بیدار شدم و رفتم آب خوردم تا سحر، دیگه مشکلی نبود تا نزدیکای افطار که از ساعت 7 سرفه من شروع شد تا 8، طوری که دیگه حالم رو بدکرده بود و مسیر نایم می سوخت، به پیشنهاد من قبل از افطار ورزشو شروع کردیم تا نیم ساعت بعد از افطار، سر ورزش به شقایق گفتم همش سرفه میکنم گفت باز توهم کرونا زدی حتما میخوای بری تست بدی گفتم نه به خاطر روزست من یک هفته است از اتاقم بیرون نیومدم مورد مشکوکی هم نداشتیم تو محل کار.

آخه از اول کرونا من و بابا دوبار رفته بودیم تست داده بودیم، چون هر دو شاغلیم و شما هم پیش خاله سارا و مامانی و بابایی می موندی تا علائمی تو خودمون میدیدم تست میدادیم که خدایی نکرده بقیه رو مبتلا نکنیم.

بعد از افطار یک مرتبه تعریق زیادی پیدا کردم و با اینکه تا قبلش فکر میکردم سرفه ها به خاطر روزست صد در صد مطمئن شدم کروناست. دیگه سریع رفتم تو اتاق شما و خودم رو قرنطینه کردم، برات یه ماسک پشت در گذاشتم و گفتم اصلا در این اتاق رو باز نکن اگرم مجبور شدی باز کنی اول ماسک بزن و حتما در بزن که منم ماسک بزنم، پنجره اتاق رو هم کامل باز کردم که هوا گردش داشته باشه.

جمعه صبح صورتم روکه تو آینه دیدم اندک شکی که در دلم بود هم به یقین تبدیل شد، چشمام کامل مریض و افتاده بود دیگه بعداز صبحانه حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان نیکان.

اونجا تست دادمو برگشتیم و منتظر موندیم تا جواب بیاد، تو این فاصله تا ما بریم بیمارستان خاله سارا برامون سوپ و ناهار آماده کرد و گفت بیاید در خونه و وقتی ما رسیدیم اومد گذاشت جلو در و رفت.

بابایی هم مدام تا صبح پیگیر جواب بود و همش میگفت خداکنه منفی باشه ولی من میگفتم بابا مثبته اگر هم منفی باشه کاذبه و دوباره باید برم تست بدم چون انقدر تو این یکسال افراد کرونایی با حال و احوال متفاوت دیده بودم که کاملا میدونستم مبتلا شدم.

بعد از اینکه رسیدیم خونه دوباره من رفتم تو اتاق قرنطینه، کم کم سردردم هم شروع شد و کوفتگی و بی حالی هم اومد سراغم.

همش میومدی پشت در اتاق و صدام میکردی و منم بغض گلومو میگرفت و یه حال بدی میشدم چون واقعا نمیدونستم قراره چی بشه و دلم میگرفت.

گهگاهیم واتس اپی باهم حرف میزدیم.

جمعه بعد از ظهر بابا رفت آرایشگاه و شما که خواب بودی بیدار شدی و بهانه گرفتی و انقدر گریه کردی که مجبور شدم چندتا ماسک روهم بزنم و بیام بغلت کنم و دیگه زنگ زدیم و باباهم به آرایشگاه نرسیده برگشت خونه ولی از همون موقع دلم ریخت که تو هم مبتلا شدی و کلی به بابا غر زدم. تاشما تو پارکینگ بازی میکردید خونه رو مرتب کردم و همه جارو ضدعفونی کردم و بعد هم برگشتم تو اتاق.

جمعه شب به بابا گفتم سر کار نرو تا جواب من بیاد، من هرچی میگذره داره حالم بدتر میشه بابا هم به شرکت اطلاع داد و موند پیشمون، نزدیکای ظهر دکتر شرکت زنگ زد و حالم رو پرسید و علائمم رو بهش گفتم ازم پرسید کدوم قسمت سرت درد میکنه گفتم پیشونیم و دردش میزنه تو چشمام گفتم قطعا نتیجه تستتون مثبته و مبتلا شدید و نیم ساعت بعد جواب تست با یک positive پررنگ برام sms شد.

همیشه از کرونا خیلی میترسیدم ولی حالا که جواب تستم مثبت بود و دیگه کار از کار گذشته بود خیلی هم ترس نداشتم هرچند که حالم اصلا خوب نبود. 

بابا مسعود رفت پای آبمیوه گیری برای گرفتن آب هویج هایی که دیروز خریده بودیم که آخر هم نفهمیدم تاثیر این آب هویج بر روند درمان کرونا چی بوده و هست؟ و بعد هم به قصابی زنگ و زد و ماهیچه سفارش داد و رفت گرفت و خلاصه قرنطینمون به صورت واقعی شروع شد.

شنبه 11 اردیبهشت بعد از ناهار با هم رفتیم بیمارستان نیکان، بابا تست pcr داد و من هم رفتم دی کلینیک که متخصص ریه ویزیتم کنه، تو آسانسور که بودم هرکی میخواست سوار بشه میگفتم کرونا دارم و همه تشکر میکردن که میگم. بعداز ویزیت هم دکتر برام عکس ریه نوشت و وقتی رفتم رادیولوژی دیدم کلی آدم نشسته، مسئولش گفت بید بشینی گفتم من کرونا دارم لطفا تلفنم رو یادداشت کنید نوبتم شد زنگ بزنید من میرم تو ماشین. گفت نه خانوم برید تو اتاق کارتون الان انجام میشه ممنون که اطلاع دادید سریع عکسم روگرفتن و موقع جواب دادن هم دوباره ازم تشکر کردن و برام آرزوی سلامتی کردن و من تو کل راه فکر میکردم کاش هممون کرونا رو بیشتر جدی میگرفتیم و با رعایت حال همدیگه وقتی مبتلاییم به قطع زنجیره و کاهش شیوع این بیماری کمک میکردیم اما روزای بعد چیزایی دیدم که کلا از این داستانها ناامید شدم.

دکتر عکسم رو دید و گفت ریه فعلا پاکه و البته که هنوز خیلی زوده و حتما باید روزهای 5، 7 و 9 بیماری دوباره ویزیت بشم چون تو این روزها ریتم بیماری تغییر میکنه و اینکه مدام اکسیژن خونم رو چک کنم و به محض اینکه به 94 رسید هوشیار باشم که زنگه خطره و باید آماده باشم برای اسکن ریه.

و ویتامین سی و دیفن هیدرامین و برم هگزین و فاموتیدین هم تجویز کرد و علاوه بر تجویز دکتر خودم هم جوشان ویتامین سی و استیل سیستئین بهش اضافه کردم و داروها رو گرفتیم و اومدیم خونه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)