سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مهمان ناخوانده (قسمت سوم)

1400/2/30 19:20
نویسنده : مامان ساناز
789 بازدید
اشتراک گذاری

حسابی این روزها بهانه گیر شده بودی همش میگفتم کاش تو خوب بودی و مبتلا نشده بودی و میرفتی پیش خاله سارا یا مامانی و بابایی هم خیالمون ازت راحت بود هم سرت گرم میشد هم ما میتونستیم بیشتر استراحت کنیم ما که حال و حوصله درست حسابی نداشتیم شما هم هر دقیقه یک چیزی میخواستی و با ممنوعیتهایی هم که داشتیم و نمی تونستیم جایی بریم بیشتر اعصابمون خرد میشد.

چهارشنبه بعدازظهر سرزدیم مطب دکتر که استعلاجیمو بگیریم که خیلی شلوغ بود و منشیش گفت شب بیا برات بنویسم، برگشتیم خونه و آمپول رو برداشتم و رفتیم مطب، البته یک ساعتی زودتر از دفعه قبل و اینار هم شکمی تزریق کردم که عوارض کمتری داشته باشه.

یک کمی دوباره ضعف و سنگینی سر داشتم اما اصلا مثل دفعه قبل نبود بعد از شام راهی شدیم سمت مطب دکتر تا برگه ها رو از منشی بگیریم وقتی رسیدیم من رفتم بالا و شما و بابا موندیدید تو ماشین، برگه رو گرفتم و پامو که از مطب گذاشتم بیرون چشمم سیاهی رفت سریع تکیه دادم به دیوار، سرم منگ منگ بود به آقا خانومی که اونجا بیرون مطب ایستاده بودن گفتم میشه همسرمو صدا کنید پایین تو ماشینه گفتن ماشینتون چیه و من هرچی فکر میکردم اسم ماشین یادم نمیومد بعد از 5 دقیقه ای گفتم ساندرو.

بعد یادم افتاد که شما هم تو ماشینی و بابا نمیتونه بیاد بالا چون بهتر بودم به اون خانوم گفتم میشه کمک کنی من از پله ها برم پایین میترسم زمین بخورم ایشونم دستمو گرفت و باهم اومدیم پایین و تا جلو ماشین منو برد. بابا مسعود با خبر آقایی که رفته بود صداش کرده بود حسابی هول شده بود داشت شمارو آماده میکرد بیاید بالا یککم که گذشت و آبی خوردم بهتر شدم و راه افتادیم.

وقتی برگشتیم خونه هم اتفاقات شب اول تکرار نشد فقط دوباره بوی سوختگی شدیدی تو بینیم می پیچید  و اذیتم میکرد یهو یادم افتاد که من چند روزیه بویی به نظرم نیومده رفتم شیشه عطرمو آوردم چندتایی اسپری کردم و دستو گرفتم جلو بینیم تازه یک کمی بو احساس کردم و فهمیدم ببببلللله بویایی و چشایی هم ندارم،  رنگ و روم باز هم سفید شده بود. اما دیگه به مراسم احیا سرم گرم شد و دم صبح هم دوباره پا درد و دیگه خوابم برد و طبق معمول هم تا بخوابم با بابایی و مامانی و خاله در ارتباط بودم و گزارش میدادم.

جدا" که نمیدونم این آمپول با بدنم چی کار میکرد که تمام مدت بعد از تزریق دهنم خشک بود و احساس تشنگی داشتم، نفس عمیق که میکشیدم ریه ام میسوختو به سرفه می افتادم، بلند که میشدم کل بدنم انگار که به برق وصل شده باشه شروع میکرد به لرزیدن. خلاصه اون شب هم به لطف خدا به خیر گذشت.

بابا مسعود هم که دیگه علائمش شروع شده بود و یک کمی داغ بود و بدن درد و گلو درد و حالت سرماخوردگی داشت ، پنجشنبه 16 اردیبهشت رفتیم بیمارستان نیکان و بابا هم تست داد، که دیگه بعد از یک هفته مواجهه اگر خوب بود میتونست بره سرکار و اگر هم مثبت بود که زودتر درمان رو شروع کنه. 

تو مسیر بودم که شقایق زنگ زد و گفت پشت در خونست و برامون غذا آورده کلی ازش تشکر کردم و گفتم زنگ طبقات دیگرو بزنه و بذار پشت در تا ما برسیم.

بعضیا دیر میان تو زندگی آدم، اما وقتی میان با محبت و دل مهربونشون به اندازه یک دوست چندین ساله جا تو دلت باز میکنن و میشن بخش مهمی از زندگیت، خاله شقایق هم که خیلی دوسش داری از اون آدمهاست این روزها هر روز بهم دوبار زنگ میزد و هربارم اصرار که غذا درست کنم بیارم و منم میگفتم نه غذا هست اما امروز با این کارش حسابی دلمو لرزوند و اشکمو دراورد و فهمیدم چقدر برام ارزشمنده با اینکه هیچ وظیفه ای نسبت به من نداشت اما به من حسابی لطف کرده بود. این آدما رو باید برای همیشه حتی به بهای سنگین کنارت حفظ کنی چون اینا آدمای اهل عمل زندگیتن نه اهل حرف و تعارف... 

در کنار درگیری های خودِ مریضی اینکه نمیتونستیم بیرون بریم و خریدامونو انجام بدیم هم خیلی کلافه کننده بود از چهارشنبه بابا به سوپر سر کوچه زنگ زده بود که برامون ماست و شیر و پاستیل و شکلات بفرسته هی نیم ساعت نیم ساعت مهلت خواست و آخرم نیاورد.

پنجشنبه بابا جلو مغازش نگه داشت زنگ زد گفت سفارشامو بیار بذار رو ماشین من بردارم. اونارو گرفتیم و آوردیم خونه و آخرین شیرکاکائویی که داشتی خوردی و داستان شیر کاکائو شروع شد و کلی گریه کردی به خاطر شیر کاکائو و حسابی اعصابمون خرد شده بود و راهی هم به جایی نداشتیم، از طرفی مایع ماشین ظرفشویی هم تموم شده بود و من و بابا تیکه تیکه کمکی ظرفارو میشستیم.

خاله سارا چند باری زنگ زده بود و دیده بود که داریم ظرف میشوریم گفت من اینجا مایع ماشین فینیش داره  برات میگیرم میارم گفت نه حالا دارم تموم شد بهت میگم برای اینکه سرمون گرم بشه ظرف میشوریم، هرچیم پرسید دیگه چی میخواید گفتم هیچی واقعا دلم نمیومد زحمتش بدم همش که تلفنی با من بود یا غذا درست میکرد یا اب هویج میگرفت یا کنترلمون میکرد، یا جواب فامیلا رو میداد، خلاصه پنجشنبه رو گذروندیم، عزیز هم خونه نبود که بگیم برامون بگیره این چیزارو، دیگه جمعه که بابایی و مامانی میخواستن برامون غذا بیارن انقدر بابایی پرسید و قسم داد که چیزی نمیخواید گفتم تو دیشب کلی برای شیرکاکائو گریه کردی و بابایی هم برات 10 تا شیر کاکائو خریده بود و با پسته و کلی هویج پوست کنده و خردشده (چون گفته بودم آب هویج داریم دیگه آبشو نگرفته بودن فقط آماده کرده بودن که خیلی اذیت نشیم) آوردن گذاشتن پشت در حیاط و از پشت پنجره همدیگرو دیدیم و رفتن. انقدر از دیدن شیرکاکائو خوشحال بودی و این دو روز تو مضیقه بودی که هر دوساعت یکی از شیر کاکائوهارو باز میکردی و میخوردی الهی بمیرم برات. بدشانسی مدل شیر کاکائویی که دوست داشتی دیجی کالا نداشت واگرنه نمیذاشتیم انقدر اذیت بشی.

جمعه جواب تست بابا هم اومد و  مثبت بود و از روز قبل هم سنگین تر شده بود، من هم که از پنجشنبه شب گوارشم به مشکل خورده بود و تمام شب رو نتونسته بودم بخوابم و تمام روز هم بی حال و بیرمق افتاده بودم و هیچی نمیتونستم بخورم بوی غذا که بهم میخورد حالم بد میشد دیگه از بعدازظهر به اصرار خاله شروع کردم به زور غذا خوردن که برای آمپول ساعت 8 توان داشته باشم.

ساعت 7.5 رفتیم درمانگاه شبانه روزی نزدیک خونه، 10 دقیقه ای پشت در شیشه ای درمانگاه ایستادمو به منشی اشاره کردم تا بالاخره منو دید و اومد جلو در، گفتم خانم من کرونا دارم تزریق انجام میدید برام ، خندید گفت اینایی که اینجا نشستن فک میکنی چی دارن و واقعا ترسیدم از این همه جاهایی که بدون هیچ علائم و نشانه ای افراد سالم و مبتلا باهم در تماس بودن، خلاصه تزریق شکمی رسیژن و عضلانی دگزا رو انجام دادیم و روانه منزل شدیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)