سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

برای تو می ‏نویسم 3

1401/11/26 10:14
نویسنده : مامان ساناز
67 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها که میگذره چیزهایی رو تجربه میکنم که از خدا میخوام هیچکس حتی دشمن و بدخواهم تجربه اش نکنه، چقدر سخت میگذره این روزها، روزهایی که حتی تو خنده هاتم یه غم بزرگ فریاد میکشه.

امروز طرفای ظهر، نمره درس تئوری تصمیم‏گیری اعلام شد، زنگ زدم خونه که مثل قدیما ذوق بیست گرفتنمو با بابایی و مامانی شریک بشم که فهمیدم باتری بابایی چند بار شوک داده، اینکه چی به من گذشت تا به بیمارستان برسم قابل توصیف نیست اینکه خاله و مامانی چی بهشون گذشت هم همینطور...

به موهای سفید شده خاله سارا که نگاه میکنم به اینکه روز به روز از غصه بابایی لاغر و لاغرتر میشه قلبم میگیره.

اما بیشتر از همه نگران شما و غزلم، روزهای قشنگ شما که اینطوری با غم سپری میشه، دیشب من و خاله که از بیمارستان رسیدیم گریه میکردیم، دونه دونه بغلمون میکردی و شونه هامونو می مالیدی، مامانی گفت ظهرم که مامانی گریه میکرده بغلش کردی و گفتی مامانی غصه نخور بابایی خوب میشه.

اینکه هر کدومتون به فراخور سنتون این طور همراهید و کنار ما، نمیدونم خوبه یا بد، کاش هیچوقت این روزها اتفاق نمی افتاد و شما شاهدش نبودید، من دارم تمام سعیم میکنم که قوی باشم که تکیه گاه باشم برای خاله و مامانی برای شادی شما و غزل، اما کم آوردم تو این اتفاقای رنگ و وارنگ که هر روز یه جوری برامون رقم میخوره...

نمیدونم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)