سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تعطیلات عیدفطر 1402

1402/2/4 18:44
نویسنده : مامان ساناز
101 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه صبح خاله اومد دنبالمون رفتیم خونه بابایی، این چند وقت همش منتظر بودی گوجه سبز بیاد تا بابایی گوجه سبز بخورید نمیدونم چه تصویر زیبایی از این اتفاق از سالهای پیش تو ذهنت بود که دوست داشتی دوباره تکرار بشه، برات گوجه سبز برداشتم که بابایی به عمو عباس زحمت نده برای خرید چون هنوز توان رانندگی و بیرون رفتن از خونه رو نداره و زحمت خریدهای روزانشون با عمو عباس مهربونه خلاصه  با کلی وسیله برای یک روز اقامت راهی خونه بابایی شدیم.

عصری بعد ازکلاس زبانت بابایی پنجره آشپزخونه رو باز کرد و پیشت ایستاد تا با تفگت به هواپیماها تیر بزنی، شبهم که مامانی میخواست زباله ها رو ببره گفتی منم میام، بابایی هم گفت منم باهاتون بیام که تنها نباشید از اونجا دیدیم پارک خلوته و بردیمت داخل پارک و یک کم تاب بازی کردی ولی چون گوشی نیاورده بودیم ترسیدیم بابایی و خاله نگران بشن برای همین بهت قول دادم فردا دوباره بیارمت تا حسابی بازی کنی.

فردا صبح بابا اومد و با بابایی رفتید پارک، بعداز ظهرم زنعمو برامون آش دوغ گذاشته بود و برای عید دیدنی رفتیم خونه عمو و اونجا هم با ps علی مشغول بازی شدی و وقتی میخواستیم بریم خونه عمه گقتی من نمیام میخوام اینجا بمونم، زنعمو و عمو هم گفتن برید و دوباره برگردید بیشتر پیش هم باشیم، خلاصه رفتیم خونه عمه عید دیدنیمونو انجام دادیم و دوباره برگشتیم خونه عمو و تا 12 اونجا بودیم و بعد هم اومدیم خونه، شنبه قرار بود بریم جشن زنگ شادی طبیعت.

چند وقتی بود که تبلیغ زنگ شادی طبیعت رو از تلویزیون میدیدم و علاوه بر اون همکارای بابا هم بهش پیام داده بودن که تو مسابقه شرکت کنیم. بابا مسعودم مرتب میگفت یادتون نره زمانش داره تموم میشه و پیشنهادهایی هم میداد که با آنچه تو ذهن من بود خیلی متفاوت بود. تا رسیدیم به چهارشنبه 30 فروردین ماه، بعد از کلی بدو بدو و به نتیجه رسوندن بخشی از کارای شرکت تونستم ساعت 3 راه بیافتم  به سمت خونه، به خاله هم گفتم شما رو زود بیاره که تا میرسم و آفتاب هنوز هست کلیپی که مد نظرم بود آماده کنیم.

بابا مسعودم زودتر رسید با بذرهایی که از پک نردبان داشتیم داستانمونو شروع کردیم و بعد از کلی فیلم گرفتن و موزیک انتخاب کردن، فیلمت آماده شد و ارسالش کردیم.

شنبه صبح با خاله و غزل هماهنگ کرده بودیم که جایی بریم وقتی برگشتم سریع ناهارو خوردیم و آماده شدیم و رفتیم برایجشن طبیعت.

تا رسیدیم همکارای مارکتینگ اومدن جلو و حسابی ازت استقبال بعمل آوردن، همه از آهنگی که با بلز زده بودی و کلیپ قشنگت تعریف کردن، یک کم از برنامه که گذشت همکارای بابا گفتن بریم جلو بشینیم و شماهم که دیگه یخت آب شده بود قبول کردی و رفتیم.

برای یه مسابقه بچه ها دست بالا کردن و خاله و عمویی که برنامه اجرا میکردن چند نفر رو انتخاب کردن، ما چون گوشه سالن بودیم خیلی از روی سن دید نداشتیم، بعد از مسابقه قرعه کشی صد دوچرخه انجام شد و با چند نفر از برنده ها تماس گرفتن، دیگه حسابی دمغ شده بودی و یهو دیدم زدی زیر گریه، اشکاتو پاک کردم گفتم مامان گریه نکن شاید تو ویژه ها انتخاب بشی دیدی همه از کلیپت تعریف میکردن، ولی خوب اشکا بند نمی اومد البته شما تنها نبودی چندتا صندلی اون طرف تر هم یه دختر بچه گریه میکرد.

هرچند از اول برنامه خیلی خندیدی و خوش گذشت ولی با این گریه حال منم گرفته شد. د.باره عمو مجری گفت بچه ها میخوام یکی بیاد کمک، بابا سریع بردت جلو سن تا دیده بشی تا دستتو بلند کردی گفتن شما بیا.

الهی دورت بگردم آخه انقدر خوشتیپی که دل همه رو میبری. خلاصه رفتی بالای سن، و برای قرعه کشی دو دوچرخه و 13 جایزه که به شماره های حاضر در سالن میدادن کمک کردن ظرف رو گذاشتن پیش شما و گفتن هم بزن وشماره در بیار.

یکی از اون شماره ها شماره خودت بود، ورودی سالن که پکیج گرفتیم گفتن شماره سورنا 100، حالا اون بالا هی میخوندن صد جواب نمیدادی من و بابا هم از پایین میگفتیم شماره خودته ولی نمیشنیدی، آخر گفتی شماره منه، عمو مجری به خانمی که جایزه میداد گفت شماره خودشه، ایشونم هم گفت اسمت چیه گفتی سورنا فارسی (با تاکید بر او) و ایشون تو لیست رو چک کرد و گفت بله درسته و جایزه رو گرفتی و با کلی غرور و افتخار از پله ها پایین اومدی. 

من و بابا هم کلی خداروشکر کردیم که بالاخره هم بالای سن رفتی و هم جایزه گرفتی وگرنه ولمون نمیکردی...

اما دو تا چیز مهم داشت این جشن برای من:

اول اینکه تو مراسم قرعه کشی و مراسمی که به شکل انتخابی جایزه داره دیگه شرکت نکنیم چون حتی آدم بزرگا هم از انتخاب نشدن خوشحال نمیشن و شما که کوچولویی و هنوز درکی از این مدل انتخاب نداری قطعا بیشتر ناراحت میشی.

دوم اینکه زندگی رو خیلی سخت نگیریم. تو سالن ارسالیهای بچه ها به جشنواره نمایش داده میشد همه در حد یه نقاشی ساده یه کار دستی ساده و... ولی من مگه رضایت میدادم شما نقاشی بفرستی، اینکه چرا تو همه چیز انقدر کمال گرام و همه چیزو انقدر سخت میگیرم چالشیه که هنوز نتونستم حل کنم ولی گذاشتمش جز برنامه های امسالم.

از جمعه صبح خونه بابایی عطسه و آبریزش بینی داشتی، شنبه هم بعدازظهر که از جشن برگشتیم حال بابا مسعود خیلی خراب شد، شب خاله زنگ زد که شام بریم بیرون گفتم ما سرما خوردیم ، بهتر شام بیرون نخوریم بجاش بریم سینما، خاله هم قبول کرد و برای ساعت 11 بلیط گرفتیم با خاله اینا رفتیم سینما فیلم فسیل. 

فیلمش هم خیلی خنده دار بود و بهمون خوش گذشت، یکشنبه صبح هم علائم من شروع شد و کلا حالم خراب بود و بی حوصله بودم با شما در چالش اساسی برای تمرین زبان و بلز.

اما با برد دربی و آشتی کنون آخر شب و حرفهایی که باهم زدیم، آخرین روز تعطیلات هم به خیر سپری شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)