سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد 6 سالگی سورنای من

1402/4/9 20:06
نویسنده : مامان ساناز
82 بازدید
اشتراک گذاری

و اما رسیدیم به شش سالگی گل پسر یکی یک دونه خونه.

سورنا نگات میکنم و از خودم میپرسم این پسر منه، همون پسری که شب اول تو بیمارستان انقدر کوچیک بود که میترسیدم بغلش بگیرم. گاهی باورم نمیشه چطور این روزها گذشته، کی انقدی شدی؟

الهی تنت سلامت باشه پسر نازنینم. 5 سالگی برای ما تجربه خوبی نبود روزهای پرچالشی رو پشت سر گذاشتیم شاید بهتره بگم 1401 سال خوبی نبود و بدترین و تلخ ترین اتفاقها رو از هر بعد تجربه کردم و شما هم در همه این روزها حضور داشتی و گاهی از نزدیک درگیرش بودی.

اما مطمئنم 6 سالگی برات کلی اتفاق‏های خوب و قشنگ به همراه داره، شش سالگی قراره سرار لذت و شادی باشه ان‏شالله.

روزهای آخر خرداد همش باهم خاطرات روزهای آخر بارداری رو مرور میکردیم روزهایی که من پر از ترس و نگرانی بودم و خدا چقدر بهم کمک کرد تا صحیح و سلامت به دنیا بیای. برای پنجشنبه یک تیرماه با بابا تصمیم گرفتیم اولین هدیه ‏ای که بهت قول داده بودیم به مناسبت کارنامه خوبت و نمره خوب اولین کتاب زبان که تمومش کرده بودی بخریم و بعد هم به مناسبت تولدت شب بریم رستوران.

اما خاله و غزل چهارشنبه شب سورپرایزمون کردن، همیشه وقتی تولدت با تاخیر چندروزه قراره برگزار بشه خاله و غزل قبلش برات اینکارو میکنن.. دو سال پیش هم که قرار بود تا تموم شدن کنکور غزل صبر کنیم خاله  وغزل و عمو احمد با کیک و بادکنک شب تولدت اومد خونمون.

چهارشنبه بعدازظهر غزل زنگ زد و گفت  خاله ما پشت دریم کیک گرفتیم اومدیم برای تولد سورنا، شماهم با بابا حمام بودی، به بابا گفتم چی شده و بابامسعود سریع آمادت کرد که بیای بیرون.

و بعد خاله زنگ خونه رو زد و وقتی بازکردی با برف شادی ازت آدم برفی ساختن یک لحظه هنگ کردی و اصلا انتظارشو نداشتی، با اصرار بابا مسعود خاله اینا شام موندن پیشمون. پنجشنبه بابا که از مشاوره اومد ناهار رو خوردیم و سریع آماده شدیم رفتیم برای خرید دو چرخه، تقریبا یک ماهی بود که از هرکسی که تو شرکت تجربه ای در خصوص دوچرخه داشت نظر گرفته بودم و کلی تحقیق با همکار جدیدم خانم ... تحقیق کردیم و در نهایت رسیدیم به دو چرخه قناری با ترمز دیسکی و بدنه منیزیوم تنها مشکلی که بود این مدل دوچرخه فقط سایز 16 داشت و بابا میگفت 16 کوچیکه و منم جرات نمی کردم اینترنتی سفارش بدم که مبادا کوچیک باشه این شد که رفتیم فروشگاه کویر نزدیک خونه که سایز دوچرخه ها رو ببینیم، اما به نتیجه نرسیدیم و اومدیم سمت خیابان گمرک اولین مغازه تا مدل دوچرخه رو گفتیم موجود داشت و بابا هم که دید از دو چرخه خوشش اومد، رنگهای سفید و مشکیش موجود بود و شماهم اول سوار رنگ مشکیش شدی و خیلی خوشت اومد و گفتی همینو میخوام، با تعریفای فروشنده بابا هم به سایز 16 و دوچرخه ای که انتخاب کرده بودم راضی شد، البته مدلهای دیگه هم بود و بابا تفاوتش رو دید.

دو چرخه رو خریدیدم و رفتیم خونه، آماده شدیم و غزل رو برداشتیم و رفتیم رستوران ارکیده، و یه جشن چهارنفره برای روز تولدت ترتیب دادیم که البته مهمان شرکت مامان بودیم به مناسبت تولد شما.

تو هفته ای که تا برگزاری جشن تولدت وقت داشتم هر روز یه کمی از کارهارو پیش بردم و سه شنبه هم که مرخصی بودم با خاله و غزل دیوارهای پارکینگ رو درست کردم و چهارشنبه هم عمو احمد زحمت میوه و خریدهای شام رو کشید و وقتی من رسیدم خونه، رفتم سراغ بقیه کارها، کم کم خاله و غزل هم اومدن و تیم پشتیبانی مراسم شکل گرفت، سریع سالادها رو درست کردیم، کالباس و زیتونو چیدیم، نان و پنیر و ژله ها رو درست کردیم، تقریبا ساعت 10 وسایل رسید و عمو احمد هم که همون موقع رسیده بود همه رو خالی کرد و آورد تو پارکینگ، دیگه دونه دونه صندلیهارو چیدیم و مامان ساناز رفت برای دیزاین بک گراند، بابا مسعود هم میزها رو گرفت و اومد، عمواحمد و غزل بادکنکها رو باد کردن خاله گره شون میزد و من هم ریسه میکردم، شما هم که چه میکردی اون وسط و چه حرصی به ما میدادی خدا میدونه، خلاصه من و غزل که مسئولیت دیزاین رو به عهده داشتیم کار بک گراند رو تموم کردیم و خاله  و عمو احمد هم چسب پرده هارو زدن و مامانی هم بالا تو خونه  دلمه و میرزا قاسمی و کشک بادمجان رو درست کرد.

ساعت تقریبا 2 بود که خاله اینا رفتن و شما هم که دیگه از خواب کلافه بودی گفتی مامان بیا بریم بخوابیم، تا شما و بابا خوابیدید من رفتم سراغ پارکینگ که محل برگزاری تولد بود، یه جمع و جور نهایی کردم و اومدم بالا و سریع ظرفهارو آماده کردم و ساعت 4 بود که خوابیدم و 7 دوباره بیدار شدم تا 9 خونه رو جمع و جور کردم و بعد هم بابا بیدار شد و رفتیم پارکینگ برای نظافت نهایی، از آرایشگاه که اومدم، بابا حمامت کرد و سریع رفتی آرایشگاه تا موهاتو خوشگل کنی، منم چمن میزها رو چسبوندم و بعدهم بابا رفت برای گرفتن کیک  و من و غزل میوه ها و چیپس و پفک روی میزهارو آماده کردیم و چیدیم و عکسهای شمارو گرفتیم.

کم کم مهمانها رسیدن و مهمونی شروع شد، خداروشکر که خیلی خوشحال بودی و مثل سال پیش تنها دغدغت فوت نکردن شمعت توسط درسا و امیرعلی بود، هرچند که درسا چالش اساسی درست کرد و به خاطر شنیدن صدای شمارش شمع فوت کردن، هم من پیشت درغگو شدم و هم کلی بالا تو خونه گریه کردی که اصلا دوست نداشتم تو تولدت این اتفاق بیافته، واقعا نمیدونم برای این موضوع باید چی کار کنم آخرشب بهم گفتی مامان از سال دیگه درسا رو دعوت نکن، به نظرم گیر افتادن بین بچه ها و خواسته های متضادشون خیلی سخته و از ادم انرژی میگیره اما امیدوارم تا سال بعد که بزرگتر میشید این مشکل کم کم حل بشه، کاش هیچوقت انقدر روی این موضوع حساس نشده بودی اما متاسفانه با اتفاقی که دو سال پیش برات افتاد یه گوشه ای از ذهنتو دادی به این موضوع و همیشه نزدیک تولدت که میشه این بخش ذهنت فعال میشه و من نمیدونم باید برای رفعش چیکار کنم، خلاصه بعد از کمی رقص و شادی، دایی کامی و زندایی شادی هم رسیدن و آخرین عکس رو هم گرفتیم و بعد هم شمعت رو فوت کردی و کیک رو بریدیم و رفتیم سر داستان کادوها که از اول تولد دل تو دلت نبود برای کادو.

امسال علاوه بر اسباب بازی از عید و ماجرای عیدی گرفتن ها پول هم برات مهم شد بود و باعث خوشحالیت میشد، سر کادو بازکردن خیلی از دستت خندیم روی کارتها رو میخوندی تا مبلغ رو ببینی و پولها رو زیادی و کمیشو میسنجیدی با چشم و ابرو به من اشاره میکردی، کادو من و بابا هم که PS5 بود و بابا روز قبل برات خریده بود و گذاشته بودیم خونه عزیز که نبینی، زمان بازکردن کادوها بابا رفت و آوردش و گذاشتیم تو خونه چون هنوز تصمیم نگرفته بودیم تو مهمونی بهت بدیم یا بعد از رفتن مهمونا، اما انقدر ذوقش داشتی که قبل از باز کردن کادوها دویدی بالا و دیدیش و خیالت راحت شد که برات خریدیمش. بعدهم عمو احمد رفت کبابها رو گرفت و غذارو کشیدیم و بعد از شام هم مهمونا کم کم رفتن و منی که واقعا این حجم از خستگی رو تا حالا تجربه نکرده بودم احساس بسیار بدی داشتم و فقط دلم میخواست بخوابم.

من و بابا تمام سعی مون رو کردیم که بهترینها رو در تولد شش سالگیت تجربه کنی، کادو مراسم و همه همه رو سعی کردیم به بهترین شکلی که در توانمون بود برات انجام بدیم تو این هفته باهم زیاد راجع به قوانین شش سالگی صحبت کردیم و قرار گذاشتیم شما همه رو مو به مو رعایت کنی. 

امروز که برات مینویسم کلی خوشحالم از صبح همه دوستام اومدن برای دیدن عکس و فیلمت، از چهارشنبه همه میگفتن ساناز چه میکنه و وقتی امروز عکسو فیلم رو دیدن دوباره کلی تعریف کردن ازم خواستن این روحیه و ذوقمو تا عروس و داماد شدن بچه هاشون حفظ کنم که کمکشون کنم.

درسته هرسال با حساسیت هایی که دارم از سالهای قبل بیشتر و بیشتر خسته میشم اما فقط خودم میدونم که اینکار چقدر برام لذت بخشه و اون لبخند رضایت روی صورت تو چه با من میکنه.

تنت سلامت و دلت شاد نفس من.

6 سالگیت پر از شادی و آرامش.

چشم و فکر بد ازت دور و نگاه مهربان خدا مهمان لحظه به لحظه ات.

پسندها (1)

نظرات (0)