سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

برای تو مینویسم

اون زمانی که این وبلاگ رو برای شما درست کردم به خودم گفتم اینجا فقط و فقط از خوبیها برات می نویسم، از همه چیزی که لذت بخش بوده، از همه شیرینها، مهربونیهاو... و تا حالا هم سعی کردم همینطور باشه، چون اعتقاد داشتم اینجا فقط و فقط محلی برای خاطرات روزهای شیرین مهمانی تو در خانه من و باباست، هرگز دوست نداشتم با احساسات و نگرش و افکار خودم به شما پسر نازنینم برای ارتباطت با ادمها، یا مسیر زندگیت خط و خطوط بدم، اما این روزها که بزرگ و بزرگتر شدی از وقتی میتونی حرف بزنی، تجربه کنی و نظر بدی و بهتر و بیشتر شرایط و موقعیت ها را درک کنی دوست دارم برات اینجا از تجربه هام بنویسم از احساساتم در همان لحظه که تجربه ای جدید برام شکل میگیره امی...
11 شهريور 1401

معاینه چشم

هرسال قبل یا بعد از تولدت یک چکاپ روتین انجام میدیم که حتما آزمایش خون و ادرار ویزیت دکتر مصاحب و چشم پزشکی جزوش هست.  امسال هم ویزیت دکتر مصاحب انجام شد و آزمایشات مورد نیازت مشخص شد، چون مامانی و بابایی خونمون بودن شنبه بعدازظهر به منشی دکتر نظری زنگ زدم و برای همون روز وقت گرفتم و تار سیدم خونه رفتیم مطب دکتر. چون من تایم مشاوره داشتم قرار شد اول ویزیت شما و بابایی و مامانی انجم بشه و بعد من بیام پیش دکتر. نوبت ویزیت من که شد خانم دکتر توضیح داد که چشمات هرکدوم یک نمره بهتر شدن و مامانی هم گفت که کامل از اولی که لازم شده عینک بزنی برای خانم دکتر تعریف کردی و گفتی روزی یک ساعت چشماتو میبندی بعدم چارت بینایی سنجی رو که ازت پرس...
22 مرداد 1401

حضور در مدرسه

تو گروه مدرسه اعلام کردن که هر روز یک گروه برای گرفتن لباس و کتاب به مدرسه مراجعه کنند. تایم پیش دبستانی هم چهارشنبه 12 مرداد بود، اون روز رو مرخصی گرفتم تا باهم بریم چون مدرسه ات رو ندیده بودم. صبح با هم آماده شدیم و راهی مدرسه شدیم اول رفتیم طبقه بالا و یک لیست بهمون دادن و براساس هزینه هایی که تو لیست نوشته بوده دومیلیون ششصد و هفتاد هزارتومان کارت کشیدیم و فیش رو به اتاق دیگه تحویل دادیم و کتابها رو گرفتیم. بعد رفتیم طبقه پایین و براساس شماره هایی که لحظه ورود بهمون داده بودن وارد اتاق پرو شدیم اول یه دست شورت و شلوارک فوتبال گرفتی بعد یه دست گرمکن ورزشی و در آخر هم پیراهن و شلوار فرم مدرسه و ایستگاه آخر مجدد یک میلیون سیصد پول لبا...
12 مرداد 1401

دنیا به آدمهای بنفش بیشتری نیاز دارد

دیشب موقع خواب ساعت 1:30 نصف شب و بعد از جریانات دزدی و کلی استرسی که بهمون وارد شد تصمیم گرفتم باهم کتاب بخونیم تا خیلی نخوای به ماجرای دزدی فکر کنی و ذهنت درگیر داستانِ کتاب بشه. کتابی که انتخاب کردیم این بود؟ دنیا به آدمهای بنفش بیشتری نیاز دارد، داستان کتاب به ما یاد میداد چطور ماهم یه آدم بنفش باشیم و دنیای قشنگتری خلق کنیم: اولین شرطش این بود که زیاد سوال بپرسیم راجع به همه چیز و هم کس چون سوال پرسیدن باعث میشه آگاهی و درک بیشتری پیدا کنیم نثر جالب نویسنده این بود که حتی در مورد سوالهاتونم سوال بپرسید. دومین شرط این بود که زیاد بخندیم تا میتونیم بخندیم از هر چیزی فرصتی پیدا کنیم برای خندیدن نویسنده گفته بود من و مامان ...
10 مرداد 1401

تولد 5 سالگی

امسال کارهای تولدت رو از چند هفته قبل از تولد شروع کردیم، هرچند خیلی وقت پیش راجعه به تم تولدت تصمیم گرفته بودیم. یه روز با بابا رفتیم خریدامونو انجام دادیم و چند هفته هم پنجشنبه و جمعه ها فول تایم وقت گذاشتم و چیزهایی که مد نظرم بود آماده کردم و تقریبا کارهامون تموم شد. گیفت های تولدت رو هم با هم انتخاب کردیم سفارش دادیم و به موقع به دستمون رسید. امسال هم مثل دو سال پیش قصد داشتیم تولدت جمع و جور باشه البته نه به اندازه پارسال که حضور مهمونامون مثل لشکر شکست خورده بود تو دو سری اونم نصفه ونیمه، البته که پارسال این موقع ها اوضاع کرونا واقعا نگران کننده بود. شب تولدت دایی حامد زنگ زد تولدتو تبریک گفت و کادوت رو هم گذاشته بو...
5 تير 1401

فروردین نامهربان

29 اسفند از صبح یک دور دیگه همه چیز و جمع و جور کردم و گردگیری و جارو و خلاصه نزدیکای سال تحویل سفره هفت سینمونو چیدیم، سال نو که آغاز شد از ته دل الهی شکر گفتیم که 1400 با خوبی ها و بدیهاش به خیر تمام شد و وارد سال نو شدیم. بعد سال تحویل هم عکس سال 1401 رو گرفتیم و برای شام و عید دیدنی رفتیم خونه عزیز فریده عمو محمدینا و عمه مریمینا هم اومده بودن. برای دوشنبه هم قرار بود که بریم خونه باباینا، ساعت 2 بود که از خونه راه افتادیم و وقتی رسیدیم دیدیم مامانی برامون یه ناهار ویژه درست کرده  ... فسنجون و انقدر خوشمزه بود که مامان ساناز تا دو ساعت سر سفره بود و نمیتونست از فسنجون دل بکنه تا آخر شب خونه مامانینا بودیم و بعد اومدی...
27 فروردين 1401

تولد 38 سالگی مامان ساناز و بابا مسعود

تولد بابا مسعود 15 اسفند بود ولی چون مامان حسابی سرماخورده بود، نتونستیم کاری کنیم خودم که مرتب ماسک داشتم و دور از شما بودم و بعدم به خاطر شرایطم ترجیح میدادم بابایی و مامانی هم نیاین خونمون. این شد که فقط به بابا مسعود تبریک گفتیم، تا برای 28 اسفند که به شقایق جون یک کیک دورو سفارش دادم و قرار شد صبح کیک رو بگیریم و با خاله اینا و بابایی و مامانی بریم ارکیده چالوس. صبح بلند شدیم که آماده بشیم که خاله گفت جاده یک طرفه است و برنامه رفتنمون بهم خورد گفتم خوب بریم آرژانتین یا شمیران سنتر اما عمو احمد و غزل گفتن فضای جاده چالوس بهتره باشه تو عید بریم. برنامه رستورانمون که کنسل شد، مامانی گفت پس من شام میذارم بیاید اینجا، بعدم چن...
6 فروردين 1401