سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد 4 سالگی

الان که دارم خاطرات تولد 4 سالگیتو مینویسم یه حس آخیش خوبی دارم. هرچند روز تولدت به خاطر اینکه میخوایم روز یا شب تعطیلات باشه ممکنه تغییر کنه اما دوست دارم تولدت دقیقا در ماه خودش برگزار بشه. راستش اول خیلی دلم نمیخواست برات تولد بگیرم به بابا گفتم براش دکور میچینیم و ازش عکس میاندازم ولی بعد دلم نیومد چون میدونستم تولد هر کسی بشه ازم میپرسی پس تولد من کِی هست و تا سال دیگه داستان داریم. امسال غزل خانوم ما کنکوری بود و برای اینکه حواسش جمع درس باشه به خاله گفتم تولدتو یازدهم میگیریم اما بعد دیدم غزل دهم کنکور بده دیگه تایمی نمیمونه ببریمتون و باغ و به جمعه نمیرسیم برای تولد، گفتیم خوب اشکال نداره باشه 17 تیر سرفرصت، اما مامانی ...
18 مرداد 1400

جلسه چهارم کلاس موسیقی

زحمت کلاس امروزت هم با خاله سارای مهربون بود، وقتی خاله کاری رو قبول میکنه من دیگه خیالم راحته راحته که به هترین وجه ممکن انجام میشه. فقط این روزا چون آمار کرونا خوب نیست و مرتب بابایی برامون پیامهای ایمنی داره یواشکی و بدون اینکه بابایی بدونه میری کلاسه. خاله قبلش به بابایی زنگ میزنه و میگه سورنا داره میخوابه و بعدم که میارتت خونه من زنک میزنم و میگم سارا با غزل داشت میرفت بیرون سورنا رو زودتر آورد داد. خلاصه آسمون و زمین و بهم میبافیم تا شما بری کلاس موسیقی. امروز تو کلاس ریتم دست(7) میز- دست(7) رو تمرین کردید ولی غزل از دستت حسابی عصبانی بود و گفت اصلا حواسش به کلاس نبوده و مدام با مضراباش میکشیده روی خاک. شما هم منکر که نخیر ...
11 مرداد 1400

جلسه سوم کلاس موسیقی

بعد از سه هفته تعطیلی امروز کلاس موسیقی تشکیل شد و شما با خاله سارا و غزل رفتی کلاس. امروز رغوان جون بهتون شعر ابر کوچولو رو یاد داده بود. بعدم خودش اهنگ زده بود شما خونده بودید. و دوباره مثل دفعه های پیش سازهای مختلف و صدایی که دارن رو امتحان کرده بودید. کلی هم به غزل فخر فروخته بودی که داری میری کلاس موسیقی. تنت سلامت و دلت شاد گل پسر مامان. قطعه ابر کوچولو آهنگ: کارل ارف شعر: فروزان فرنیا
4 مرداد 1400

تعطیلات

این هفته سه روز تعطیلی داشتیم، بابا مسعود دوشنبه گفت برای تعطیلات یه جایی رو اطراف تهران که مشکل تردد نداشته باشه بگیریم و بریم، همکارمم که هفته پیش برای تفریح چند روزی در یکی از شهرستانهای تهران اقامت گرفته بود اطلاعات کامل هتل و گردشگری رو بهم داد ولی هرچی حساب کردم دیدیم نخیر نمیشه با این اوضاع جایی رفت. آخه با حلوا حلوا کردن که دهان شیرین نمیشه، نمیشه هم از کرونا ترسید هم رفت مسافرت هم از کرونا ترسید هم رفت رستوران هم از کرونا ترسید هم ماسک نزد هم از کرونا ترسید هم رفت مهمونی، هرچند که میشه از کرونا ترسید و کلی هم رعایت کرد و اما بازم دچار شد، مثل ما... خلاصه که این تعطیلات سه روزه رو هم پیوند زدیم به روزهای گذشته از اسفند سال 98 ت...
1 مرداد 1400

کلاس آنلاین موسیقی

بعد از دوهفته تعطیلی کلاس موسیقی این هفته قرار بود کلاس موسیقیتون حضوری تشکیل بشه اما شنبه مدیر مجموعه تو گروه اعلام کرد که با توجه به اینکه اکثر بیمارستانهای کودکان پرشده برای سلامت بچه ها کل کلاسهای مجموعه تعطیل شده و این هفته هم کلاس برقرار نمیشه. ارغوان جون هم گفت چون دلش خیلی براتون تنگ شده میخواد یک جلسه آنلاین بذاره تا با هم بازی کنید. یکشنبه لینک کلاس رو فرستاد و منم برای غزل فرستادم، صبح به خاله گفتی وای خیلی استرس دارم برای کلاسم! هر بارم من زنگ میزدم خونه خاله میگفتی غزل کلاسم شروع نشد؟ خلاصه سر ساعت آنلاین شدید منم که تو مسیر بودم آنلاین شدم تا ببینمت، خاله هم از کل تایم کلاست و ذوق کردنات فیلم گرفته بود. نیم س...
28 تير 1400

جلسه دوم کلاس موسیقی

امروز دومین جلسه کلاس موسیقی بود. بابایی و مامانی سر ساعت آماده کرده بودنت و بابا مسعود هم اومده بود دنبالت و با هم رفته بودید کلاس. به بابا سپرده بودم تمام تایم کلاسو فیلم بگیره تا بدونم باید چی کار کنیم. بابا مسعود هم این کارو کرده بود. امروز قرار بود گیتار جعبه ای ببرید که طرز درست کردنشو ارغوان جون تو گروه بهمون آموزش بده اما هر چی ما منتظر موندیم عضو گروهی نشدیم. بابا گفت امروز همه گیتاراشون آورده بودن و شما هم با ساز ارغوان جون کارتو انجام دادی. دیگه کلی عصبانی شدم، از اینکه با اینهمه تاکید و شماره گذاشتن یادشون رفته من تو گروه اد کنن. امروز بهتون رمز هواپیمارو آموزش داده بودن و قرار شده برای جلسه بعد تمرین کنیم که...
8 تير 1400

آنژیوگرافی مامانی

امروز مامانی وقت دکتر قلب داشت، منم مرخصی گرفتم تا خونه باشم و بابایی و مامانی سر ساعت برن و به کارشون برسن. مامانی چند وقتی بود که وقتی راه میرفت تنگی نفس داشت اما این اواخر دیگه خیلی حاد شده بود اول قرار بود 12 اردیبهشت بره دکتر اما چون ما کرونا گرفتیم گفت اصلا حال و حوصله اشو ندارم که برم. دیگه چند هفته پیش زنگ زدم کلینیک بیمارستان پارس و دوباره براش وقت گرفتم. امروز از مامانی نوار قلب و اکو و تست ورزش گرفته بودن و در نهایت دکتر براش وقت آنژیوگرافی گذاشته بود و گفته بود دوهفته دیگه مراجعه کنه. برای 16 تیر برای مامانی وقت آنژیو گرافی گذاشتن. هرچند که من خودم یه پا دکتر شدم و جدیدا تشخیصام کاملا درسته و قبل از رفتن به مامانی ...
6 تير 1400

انطباق کنم

داستان این روزای ما انطباقه. یعنی دورت بگردم وقتی مامان و بابای آدم سیستمی باشن و کار و حرفه اشون سیستم باشه و انطباق و عدم انطباق، بچه هم باید به جای انتخاب دنبال انطباق باشه. این روزا میخوای همه چی رو انطباق کنی، امروز با هم رفته بودیم برات دمپایی بخریم، سایز پات هیچی موجود نبود و برای همین یه صندل راحتی برات برداشتم مفازه رو گذاشته بودی رو سرت. گفتی مامان چرا اینکارو میکنی مگه من نمیخوام بپوشم باید خودم انطباق کنم چرا تو انطباق میکنی. دیدم نخیر بی خیال نمیشی گفتم باشه برو هر چی دوست داری بردار بپوش، از هر مدلی خوشت میومد یا بهت کوچیک بود یا خیلی بزرگ سوال هم که میکردیم میگفت سایز شمارو نداره. حسابی ناراحت شده بودی، با تاکید...
4 تير 1400

کرونای لعنتی

واقعا دلم میخواد برم یه جایی که دیگه هیچ خبر و اثری از کرونا نباشه. چرا این لعنتی تموم نمیشه و دست از سرمون برنمیداره، جالبم اینه که همه، همه کاری میکنن و همه جایی میرن بعد فقط دیگرانو منع میکنن و کارای بقیه با خطر بوده و خودشون کلی ایمن کار کردن، یعنی بعضی وقتا که از جلوی این رستوران های سرکوچه رد میشیم دلم میخواد از ماشین پیاده بشم و تک تکشونو بزنم تا بلکه اون مغز تو کله هاشون از حالت آکبندی در بیاد، دیگه داستان رستوران رفتن و مسافرت رفتن تواین اوضاع چیه نمیدونم، 12 خرداد بود که نتیجه تست کرونای عزیز مثبت شد و حسابی نگرانمون کرد و در عرض چند روز ریه درگیر شد و عزیز از 14 خرداد بستری شد بیمارستان و بیست و یکم بود که خداروشکر مرخص شد...
2 تير 1400

کلاس موسیقی

الهی شکر که فکرم از یک دغدغه آزاد شد. یعنی اگر بخوام برات بگم که این کلاس و چه جوری پیدا کردم شبیه داستانای پلیسی خوب بد جلفه، اما واقعیت اینه که این روزا هرچی بخوایم از تو همین اینستاگرام و پیج آدمها میشه پیدا کنیم. از تو صفحه آموزشگاه های کرج که در موردشون مطمئن بودم لیست مربیهای کودکو درآوردم و یکی یکی صفحه هاشونو گشتم و از بین اونهایی که تهران بودن از تو پستاشون آموزشگاه هایی رو که تدریس داشتن پیداکردم و بعد هم پیج آموزشگاه ها رو پیدا کردم و دونه دونه دیدم تا رسیدم به چیزی که دلم میخواست. بعدم با آموزشگاه که تماس گرفت و اسم مربی رو پرسیدم و رفتم برای پیدا کردن رزومه مربی. ته همه این داستانها شد ثبت نام شما در یک باغ...
31 خرداد 1400