سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

تولد 4 سالگی

1400/5/18 15:44
نویسنده : مامان ساناز
235 بازدید
اشتراک گذاری

الان که دارم خاطرات تولد 4 سالگیتو مینویسم یه حس آخیش خوبی دارم.

هرچند روز تولدت به خاطر اینکه میخوایم روز یا شب تعطیلات باشه ممکنه تغییر کنه اما دوست دارم تولدت دقیقا در ماه خودش برگزار بشه.

راستش اول خیلی دلم نمیخواست برات تولد بگیرم به بابا گفتم براش دکور میچینیم و ازش عکس میاندازم ولی بعد دلم نیومد چون میدونستم تولد هر کسی بشه ازم میپرسی پس تولد من کِی هست و تا سال دیگه داستان داریم.

امسال غزل خانوم ما کنکوری بود و برای اینکه حواسش جمع درس باشه به خاله گفتم تولدتو یازدهم میگیریم اما بعد دیدم غزل دهم کنکور بده دیگه تایمی نمیمونه ببریمتون و باغ و به جمعه نمیرسیم برای تولد، گفتیم خوب اشکال نداره باشه 17 تیر سرفرصت، اما مامانی که رفته بود پیش دکتر قلب برای 16 تیر براش وقت آنژیو گذاشت و چون قرار بود یک شبم نگهش دارن به اضافه اینکه نمیدونستیم در حین کار ممکنه چه جریانات دیگه ای داشته باشیم بازم گفتیم اشکال نداره باشه 24 تیر، اما خوب درست روز سه شنبه 15 تیر به مامانی زنگ زدنو گفتن چون برای دکتر کاری پیش اومده آنژیو مامانی افتاده هفته بعد و این موقع بود که همه نقشه های ما نقش بر آب شد، دوباره داشتم بی خیاله تولد میشدم که بابا مسعود گفت مامانو بابا و سارا که مشکلی ندارن من الان با محمد و مریم هماهنگ میکنم همین هفته براش تولد میگیریم.

خلاصه عمه مریم که گفت نمیتونه به خاطر مشکلاتی که برای خانواده عمو امیر پیش اومده بود بیاد ولی عمواینا قرار شد بیان، با غزل و خاله قرار گذاشتیم پنجشنبه ببریمتون باغ و جمعه هم تولد بگیریم، پنجشنبه کلی وسیله جمع کردیم و رفتیم باغ و عکساتون گرفتیم و بعدم که اومدیم غزل اومد پیشمون که کارای تولدتو بکنیم اما به خاطر کرونا رعایت موارد بهداشتی مامانی و خاله نیومدن. خلاصه با غزل و بابا مسعود شب همه جابه جایی هارو انجام دادیم و بعدم من و غزل تم تولدتو آماده کردیم، با اینکه کلی کار مونده بود و باید تا صبح بیدار میموندم اما انقدر خسته بودم خوابم برد و صبح ساعت 6.5 بیدار که بیدار شدم و بقیه کارا رو شروع کردم.

مثل هرسال همه چیز تولدتو خودم درست کرده بودم از باکس تنقلات گرفته تا تزئین کیک، درست کردن گیفت، کاشت کاکتوس، حیوانات فوندانتی، تابلو تولد، حروف اسم با طرح تم و...، با اینکه خیلی خستم کرد ولی یک لحظه شادی تو برام به اندازه تمام دنیا ارزش داشت، فقط خودم میدونم و خدا که این کار چقدر برام لذت بخشه، الان بایک تلفن میشه چندروزه هر چیز که برای برگزاری یک تولد لازمه در اختیار داشت اما من عاشق اینم که چیزهایی که درست میکنم مختص فکر خودمه و جایی مثل اون وجود نداره و همین متمایز شدن میز تولدت یعنی انرژی دوبل برای انجام همه این کارها.

صبح تا در رو باز کردی از اتاق خواب اومدی بیرون و جلو میز تولدت ایستادی گفتی وای مامان چقدر قشنگه تا حالا تولد به این زیبایی نداشتم وای که من مُردم برات و خستگی تمام این روزها از تنم بیرون رفت.

الهی که من فدات بشم پسر آقا و با ادبم.

از صبح تو فکر قارچ ها و بلوطای روی چمن بودی و همش میگفتی میشه بعد تولد سبد بدی اینارو بچینم. بعد از ناهار به ذوق اینکه بخوابی پاشی مهمونا اومدن، خوابیدی، ما هم تو این فرصت آماده شدیم و بقیه کارها رو انجام دادیم و من فیلم و عکسهای میزتو گرفتم.

 بابایی و مامانی و خاله سارا و عمو احمد بعدازظهر اومدن خونمون و شما خوشحال و شاد که تولدت شروع شده، خاله و مامانی کلی از دکورتولدت خوششون اومد، عکس های یادگاری تولدتو گرفتیم و دیگه رفتن تا سری  بعدی مهمونامون بیان. دلم خیلی گرفت، نه برای کیک بودن نه برای شام بعدم یه تایم کوتاه پیشمون بودن.

اما همش خودمو دلداری میدم و میگم خداروشکر که بابایی انقدر سفت و سخت رعایت کرده و ان شالله تا از بین رفتن کامل این ویروس سلامت باشن،  روزای خوب دوباره میاد و با خیال راحت دورهم جمع میشیم.

عمو محمد و زنعمو و عزیز و امیرعلی هم بعدش اومدن، بعد از رقصیدن، آرزو کردی و  شمع 4 سالگیتو فوت کردی و کیک تولدت رو بریدیم.

بعد هم با امیرعلی کادوهاتو باز کردی. امسال بابایی و غزل با کادوهاشون حسابی غافل گیرت کردن.

چند وقتی بود که تا میخواستی فوتبال بازی کنی میگفتی بهم کفش بندی بدید تو بازی هم پاتو میذاشتی رو پله و بندکفش میبستی که ادای فوتبالیستارو در بیاری، واسه تولدت بابایی برات کفش فوتبال خریده بود وقتی داشتن میرفتن بابایی کادوشو داد و من گفتم هیچ کدوم از کادوهاتو باز نکن تا بقیه مهمونا بیان چون میدونستم کادوهاتو ببینی دیگه میخوای مشغول بازی بشی و ادامه تولد از دست میره اما بابایی گفت دوست دارم ذوقشو ببینم و خلاصه کادو بابایی رو باز کردی و کلی هم خوشحال شدی بخاطرش.

اما کادو غزلم که وسایلِ درست کردن همبرگر بود به خاطر کارتون باب اسفنجی و همبرگر خرچنگی خیلی دوست داشتی و تا بازش کردی با امیر علی کلی ذئق کردین و مشغول بازی شدی.

ممنون از همه کسایی که تو شادی تولد چهارسالگیت کنارمون بودن، تولد 4 سالگیت هم به خیر و شادی برگزار شد.

این چند وقت که نزدیک به تایم تولدت میشه مدام خاطرات روزهای آخر بارداری از جلو چشمم میگذره و بعد به این فکر میکنم که چقدر زود بزرگ شدی چقدر زودتر از آنچه که فکرشو میکردم میفهمی و سر از همه چیز درمیاری، همش حس میکنم از زمان عقب موندم و تو از من و فکرهایی که داشتم جلوتر رفتی و گم میشم در حس های متضادی که در من شکل میگیره، یه وقتایی میگم خوبه بابا مسعود اصلا مثل من نیست و یه جاهایی با آرامش و خونسردی که داره منم آروم میکنه، الهی عاقبتت به خیر باشه و روز و روزگارت به کامت.

نازنین پسرم آغاز پنجمین سال زندگیت مبارک، آرزو میکنم امسال برات پر از اتفاقات زیبا باشه و روزهایی پر از شادی و سلامتی رو سپری کنی.

دلم میخواد بدونی هر روز که میگذره هر روز که بزرگتر میشی سهم بیشتری رو در قلبم اشغال میکنی و دغدغه هامو فکرو خیالم به همون اندازه برات بیشتر و بیشتر میشه.

فکرو چشم بد ازت دور و نگاه مهربان خدا مهمان تک تک لحظه هات.

پسندها (1)

نظرات (0)