سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

آزمون ورودی مدرسه

بعد از پیش ثبت نامایی که انجام داده بود از چندتا مدرسه زنگ زدن و یکیکشونو که تو پاسداران بود رفتم. اما خوب هدف فقط آشنایی بود برای ثبت نام اصلی باید جایی ثبت نامت میکردیم که به خونه خاله نزدیک باشه تا خاله راحت بتونه زحمت رفت و آمدتو بکشه. واسه همین باید میرفتیم سراغ مدارس منطقه 8، قطعا سر زدن به مدارس و آموزش پرورش تو این تایم خیلی مشکل گشا نبود تا یاد دوست غزل افتادم که مامانش آموزش و پرورش منطقه 8 کار میکرد و به غزل گفتم سریع آمار مدارس رو ازش بگیره. سه تا مدرسه رو معرفی کرده بود و گفته بود خوبه صبح داشتم سایت مدارس رو چک میکردم که غزل دوباره پیام داد و گفت دوستم گفته مامانم باز پرس و جو کرده مدرسه پیشرو از همه بهتره اگر بتونه قبول ...
21 اسفند 1400

چالش مدرسه

دیروز جلسه پنجم ترم 3 کلاس موسیقیت بود. چون برای کاری اومده بوده بودم تهران زودتر رسیدم خونه و گفتم خاله بیارتت خونه تا ببرمت کلاس موسیقی، دو هفته بود که به خاطر اوج گرفتن اومیکرون کلاس نمیرفتی. اما هفته پیش ارغون جون تو گروه اعلام کرد که دیگه غیبت نکنید چون دورباره کلاسها رو در فضای باز اجرا میکنن و چون وارد مبحث نت ها شدید هر جلسه که غیبت میکنید عقب میمونید. خلاصه مخفیانه از بابایی بردمت کلاس، به خاله سارا و بابا مسعود هم سپردیم اطلاعات درز نکنه. چون زود رسیدیم یک کم تو باغ بازی کردی و بعدهم کلاست شروع شد. منم تو محوطه نشسته بودم که کم کم بقیه مادرها هم اومدن و حرف از مدرسه و پیش دبستانی شد و همه میگفتن پیش ثبت نام ...
3 اسفند 1400

مهد کودک آنلاین

یک ماهی شد که تجربه حضور در مهد کودک آنلاین رو داری. و خداروشکر تا امروز همه چیز خوب پیش رفته. هرچند چهارشنبه که پیش بابا بودی گفته بودی این کلاس چون هر روز هست منو خسته میکنم همون ریاضی و موسیقی بسه ولی حقیقتا من که خیلی ازش راضیم. البته که تو اون دو ساعت آنلاین خاله سارا و غزل رو دیوونه میکنی. یعنی روزی نیست که غزل تو تایم استراحت بین کلاس به من زنگ نزنه و ازت شکایت نکنه، اما وقتی تو خونه راه میری و شعراتو میخونی یا هر روز لغات جدید از ما میپرسی یا به جا از کلماتی که یاد گرفتی استفاده میکنی من مطمئن میشم که این کلاس داره کار خودشو میکنه. راستش سورنا خیلی اعتقاد دارم هر چیز که در مسیر آدمها قرار میگیره قطعا قراره سبب س...
30 بهمن 1400

روز پدر 1400

برای روز پدر از قبل هدیه های بابا مسعود و بابا ناصر رو خریده بودیم. هدیه بابا ناصر و مامانی چون مثل هم بود روز مادر که هدیه مامانی رو دادیم هدیه بابایی رو هم دادیم، هرچند که کاش نداده بودیم چون سبب ساز یک اتفاق بد بود البته که کلی خداروشکر کردیم که آسیبی به بابایی نرسید اما همه چند ساعتی تحت فشار عصبی بودیم. خلاصه چند روز بعد از اون اتفاق دوباره با خاله رفتیم و برای بابایی هدیه خریدیم و زودتر تقدیمش کردیم. برای بابا مسعود هم لباس و عطر خریده بودم و آماده گذاشته بودم و برای شما هم از قبل لباس و کتاب خریده بودم. خاله سارا دیشب یادآوری کرد که معلمت گفته برای فردا چوب بستنی و کاغذ رنگی مشکی ببری و منم گذاشتم تو کیفت، ظهر امروز دیدم غ...
25 بهمن 1400

روز مادر سال 1400

چند هفته پیش قرار بود یه برنامه گل گشت با حضور بچه ها و پرسنل از طرف شرکت داشته باشیم که به خاطر برودت هوا کنسل شد. وقتی برنامه روز زن امسالمون اعلام شد تصمیم گرفتم با خودم ببرمت که اگر اون برنامه اجرایی نشد ناراحت نشی. شنبه شب رفتیم خونه عزیز و کادو و کیکشو دادیم چون فردا برنامه امون به خونه باباینا نزدیکتر بود نمیشد تو اون ترافیک روز مادر تا خونه بیایم. راستش چون تا حالا این مسیرو با من نیومده بودی خودم هم خیلی نگران بودم، از طرفی بابایی و خاله ول کن نبودن و میگفتن نبرش، اما واقعا تصمیم گرفته بودم اون روز رو باهات تجربه کنم. خودتم خیلی خوشحال بودی بهت گفته بودم قرار بریم سینما و کلی برای دیدن سینما ذوق داشتی و به بابا مسعود گفتی با...
5 بهمن 1400

یلدای زیبای 1400

برای یلدای امسال مامانی از چند هفته قبل برنامه ریزی کرده بود که با بابایی برن خرید کنن و ما و خاله ساراینا بریم اونجا. مامانی مریم بیشتر دوست داره ما بریم خونشون و البته اساس یلدا هم همینه که خونه بزرگترها و مامان بزرگ بابابزرگا جمع بشیم، ولی بابایی این بین بیشتر سعی میکنه شرایطه ما رو در نظر بگیره خلاصه من و خاله سارا هم وسط کار رو گرفتیمو قرار شد مامانی برای روز سه شنبه سبزی پلو ماهی درست که و بیان خونه خاله سارا و ماهم بریم اونجا. به بابا مسعود هم گفتم با عزیز هماهنگ کنه که یا شب یلدای یا قبل و بعدش هم یک شب بریم پیش عزیز البته که خیلی هماهنگی با عزیز تو این شبا معنی نمیده (:  از پنجشنبه شب عمو احمد احساس سرماخوردگی داشت، ما...
1 دی 1400

انتخاب های خوب

راستش دیشب خیلی خیلی خوشحال بودم، دیروز آخرین جلسه کلاس آی لاو مت بود چون  پک کلاس رو نبرده بودی از صفحات کتاب عکس گرفتم و برای غزل فرستادم و سرکلاس تو گوشی غزل همه تمرینهارو انجام داده بودی. وقتی با بابا اومدی خونه دیدم غزل پیام داده که تو کتابت هم انجام بدی، گفتم سورنا باید این تمرینارو تو کتاب بنویسی گفتی اول میخوام فوتبال بازی کنم و بعد از فوتبال بابا رفت خرید و شما هم خودت رفتی کتابتو آوردی و دقیقا 10 صفحه تمرین رو انجام دادی تازه با ذوق و رغبت، بدون بداخلاقی و غرزدن و بعدشم بهم گفتی مامان کلاسم تموم شده گفتم بله. گفتی میشه بازم ثت بمانم (ثبت نام) کنید گفتم باشه بابا اومد بهش میگیم. بعد گفتم ارغوان جون هم برات تم...
22 آذر 1400

روز دانشجو

از اونجایی که امسال غزل خانوم ما اولین روز دانشجو رو تجربه میکرد تلاش کردیم تا براش خاطره خوبی ثبت کنیم یه کیک خوشگل براش سفارش دادیم و سه شنبه هم تصمیم گرفتیم یه چیزایی برای روی میزش درست کنیم. با اینکه سه شنبه روز دانشجو بود اما چون غزل چهارشنبه امتحان مهمی داشت مراسممون گذاشتیم برای روز بعدش که وقتشو نگیریم و با خیال راحت درس بخونه البته به خاله و غزل هم چیز نگفتیم. بابا مسعود رفت و از انباری خمیرهای فوندانتمونو آورد و من و شما هم با هم مشغول شدیم، کم کم بابایی هم بهمون اضافه شد تا من چندتا چیز برای روی میز درست کنم، شما هم  از 0 تا 20 رو با خمیر درست کردید از وقتی اعداد رو یادگرفتی همش دوست داری بخونیشون و زمان هایی که بابای...
18 آذر 1400

ویزیت چشم پزشکی

هر سال بعد از تولدت چکاپ سالانه داریم. امسال مواردی که به دکتر مصاحب مربوط میشد و آزمایشات رو بعد از کرونا انجام دادیم و خداروشکر ختم به خیر شد. اما برای چشم پزشکی داستانها داشتیم. دقیقا تاریخ ویزیتمون پیش خانم دکتر... منشیشون تماس گرفتن و گفتن خانم دکتر کرونا گرفته و برای دو هفته دیگه بهمون وقت دادن. اما از اونجا که مامان استرسی شده بود و از طرفی هم بابایی و مامانی برای نوبت چشم پزشکی اومده بودن خونمون دیگه همون روز رفتیم درمانگاه نزدیک خونه خاله و ویزیت شدیم. اتفاقا اپتومترشون خیلی هم دقیق بود کلی برات وقت گذاشت و بعد دوباره هم قطر ریخت و چشماتو دید. و بعد هم خانوم دکتر ویزیتت کرد و درنهایت برات عینک نوشتن. من که کل تای...
13 آبان 1400

حریم امن ما

یه چیزی بگم بد حیرون شدم. یه وقتا یه کاریی میکنی که به خدا من و بابا میمونیم باید چی کار کنیم. ولی این کار عجیب غریب برای من و بابا خیلی قابل تامل بود. هر چند قبلا هم نمونه هایی دیده بودیم ولی این یکی دیگه آخرش بود. دیشب سر بازیه پرسپولیس بامن وارد چالش شدی. گفتی پرسپولس برده گفتم نه پسرم با یک گل باخت گفتی نخیر برده گفتم نه نگاه کن باخته اما اشکال نداره همیشه که نمیشه ببره دیگه نذاشتی ادامه بدم و شروع کردی داد زدن و چند باری هم دستت اومد توی صورتم و حسابی عصبانیم کردی. دیگه صدای منم بلند شد و گفتم بر تو اتاقت . که شروع کردی گریه کردنو بعدم هرچند دقیقه یکبار با داد به من میگفتی پرسپولیس برده و باز دستت میومد سمتم . چند بارشو ت...
11 آبان 1400