سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

حضور در مدرسه

تو گروه مدرسه اعلام کردن که هر روز یک گروه برای گرفتن لباس و کتاب به مدرسه مراجعه کنند. تایم پیش دبستانی هم چهارشنبه 12 مرداد بود، اون روز رو مرخصی گرفتم تا باهم بریم چون مدرسه ات رو ندیده بودم. صبح با هم آماده شدیم و راهی مدرسه شدیم اول رفتیم طبقه بالا و یک لیست بهمون دادن و براساس هزینه هایی که تو لیست نوشته بوده دومیلیون ششصد و هفتاد هزارتومان کارت کشیدیم و فیش رو به اتاق دیگه تحویل دادیم و کتابها رو گرفتیم. بعد رفتیم طبقه پایین و براساس شماره هایی که لحظه ورود بهمون داده بودن وارد اتاق پرو شدیم اول یه دست شورت و شلوارک فوتبال گرفتی بعد یه دست گرمکن ورزشی و در آخر هم پیراهن و شلوار فرم مدرسه و ایستگاه آخر مجدد یک میلیون سیصد پول لبا...
12 مرداد 1401

دنیا به آدمهای بنفش بیشتری نیاز دارد

دیشب موقع خواب ساعت 1:30 نصف شب و بعد از جریانات دزدی و کلی استرسی که بهمون وارد شد تصمیم گرفتم باهم کتاب بخونیم تا خیلی نخوای به ماجرای دزدی فکر کنی و ذهنت درگیر داستانِ کتاب بشه. کتابی که انتخاب کردیم این بود؟ دنیا به آدمهای بنفش بیشتری نیاز دارد، داستان کتاب به ما یاد میداد چطور ماهم یه آدم بنفش باشیم و دنیای قشنگتری خلق کنیم: اولین شرطش این بود که زیاد سوال بپرسیم راجع به همه چیز و هم کس چون سوال پرسیدن باعث میشه آگاهی و درک بیشتری پیدا کنیم نثر جالب نویسنده این بود که حتی در مورد سوالهاتونم سوال بپرسید. دومین شرط این بود که زیاد بخندیم تا میتونیم بخندیم از هر چیزی فرصتی پیدا کنیم برای خندیدن نویسنده گفته بود من و مامان ...
10 مرداد 1401

تولد 5 سالگی

امسال کارهای تولدت رو از چند هفته قبل از تولد شروع کردیم، هرچند خیلی وقت پیش راجعه به تم تولدت تصمیم گرفته بودیم. یه روز با بابا رفتیم خریدامونو انجام دادیم و چند هفته هم پنجشنبه و جمعه ها فول تایم وقت گذاشتم و چیزهایی که مد نظرم بود آماده کردم و تقریبا کارهامون تموم شد. گیفت های تولدت رو هم با هم انتخاب کردیم سفارش دادیم و به موقع به دستمون رسید. امسال هم مثل دو سال پیش قصد داشتیم تولدت جمع و جور باشه البته نه به اندازه پارسال که حضور مهمونامون مثل لشکر شکست خورده بود تو دو سری اونم نصفه ونیمه، البته که پارسال این موقع ها اوضاع کرونا واقعا نگران کننده بود. شب تولدت دایی حامد زنگ زد تولدتو تبریک گفت و کادوت رو هم گذاشته بو...
5 تير 1401

فروردین نامهربان

29 اسفند از صبح یک دور دیگه همه چیز و جمع و جور کردم و گردگیری و جارو و خلاصه نزدیکای سال تحویل سفره هفت سینمونو چیدیم، سال نو که آغاز شد از ته دل الهی شکر گفتیم که 1400 با خوبی ها و بدیهاش به خیر تمام شد و وارد سال نو شدیم. بعد سال تحویل هم عکس سال 1401 رو گرفتیم و برای شام و عید دیدنی رفتیم خونه عزیز فریده عمو محمدینا و عمه مریمینا هم اومده بودن. برای دوشنبه هم قرار بود که بریم خونه باباینا، ساعت 2 بود که از خونه راه افتادیم و وقتی رسیدیم دیدیم مامانی برامون یه ناهار ویژه درست کرده  ... فسنجون و انقدر خوشمزه بود که مامان ساناز تا دو ساعت سر سفره بود و نمیتونست از فسنجون دل بکنه تا آخر شب خونه مامانینا بودیم و بعد اومدی...
27 فروردين 1401

تولد 38 سالگی مامان ساناز و بابا مسعود

تولد بابا مسعود 15 اسفند بود ولی چون مامان حسابی سرماخورده بود، نتونستیم کاری کنیم خودم که مرتب ماسک داشتم و دور از شما بودم و بعدم به خاطر شرایطم ترجیح میدادم بابایی و مامانی هم نیاین خونمون. این شد که فقط به بابا مسعود تبریک گفتیم، تا برای 28 اسفند که به شقایق جون یک کیک دورو سفارش دادم و قرار شد صبح کیک رو بگیریم و با خاله اینا و بابایی و مامانی بریم ارکیده چالوس. صبح بلند شدیم که آماده بشیم که خاله گفت جاده یک طرفه است و برنامه رفتنمون بهم خورد گفتم خوب بریم آرژانتین یا شمیران سنتر اما عمو احمد و غزل گفتن فضای جاده چالوس بهتره باشه تو عید بریم. برنامه رستورانمون که کنسل شد، مامانی گفت پس من شام میذارم بیاید اینجا، بعدم چن...
6 فروردين 1401

آزمون ورودی مدرسه

بعد از پیش ثبت نامایی که انجام داده بود از چندتا مدرسه زنگ زدن و یکیکشونو که تو پاسداران بود رفتم. اما خوب هدف فقط آشنایی بود برای ثبت نام اصلی باید جایی ثبت نامت میکردیم که به خونه خاله نزدیک باشه تا خاله راحت بتونه زحمت رفت و آمدتو بکشه. واسه همین باید میرفتیم سراغ مدارس منطقه 8، قطعا سر زدن به مدارس و آموزش پرورش تو این تایم خیلی مشکل گشا نبود تا یاد دوست غزل افتادم که مامانش آموزش و پرورش منطقه 8 کار میکرد و به غزل گفتم سریع آمار مدارس رو ازش بگیره. سه تا مدرسه رو معرفی کرده بود و گفته بود خوبه صبح داشتم سایت مدارس رو چک میکردم که غزل دوباره پیام داد و گفت دوستم گفته مامانم باز پرس و جو کرده مدرسه پیشرو از همه بهتره اگر بتونه قبول ...
21 اسفند 1400

چالش مدرسه

دیروز جلسه پنجم ترم 3 کلاس موسیقیت بود. چون برای کاری اومده بوده بودم تهران زودتر رسیدم خونه و گفتم خاله بیارتت خونه تا ببرمت کلاس موسیقی، دو هفته بود که به خاطر اوج گرفتن اومیکرون کلاس نمیرفتی. اما هفته پیش ارغون جون تو گروه اعلام کرد که دیگه غیبت نکنید چون دورباره کلاسها رو در فضای باز اجرا میکنن و چون وارد مبحث نت ها شدید هر جلسه که غیبت میکنید عقب میمونید. خلاصه مخفیانه از بابایی بردمت کلاس، به خاله سارا و بابا مسعود هم سپردیم اطلاعات درز نکنه. چون زود رسیدیم یک کم تو باغ بازی کردی و بعدهم کلاست شروع شد. منم تو محوطه نشسته بودم که کم کم بقیه مادرها هم اومدن و حرف از مدرسه و پیش دبستانی شد و همه میگفتن پیش ثبت نام ...
3 اسفند 1400