بزرگ شدی نفسم
الهی مامان قربونت بره. کوچکتر که بودی وقتی صبحها موقع رفتن به سرکار بیدار میشدی چند دقیقه ای بغلت میکردم و پیشت میخوابیدم تا خوابت ببره و بعد سریع بلند میشدم و حاضر میشدم و میرفتم. اما الانا به این راحتی نمیشه گولت زد. قبلا یه روز به مدیرم گفتم صبحها یه وقتی بیدار میشی و گریه میکنی، گفت تا هر وقت دوست داره پیشش بمون بعد بیا اما خوب به خاطر شرایط کرونا ترجیح میدادم با سرویسم برم ولی یکی دوباری هم پیشت موندم. این چند وقت اخیر چندباری بیدار شدی و گریه کردی که چرا شب داری میری سرکار هرچی هم من و بابا توضیح میدادیم صبحه میگفتی نه هوا تاریکه آخرشم بعد از کلی گریه میاومدی پشت پنجره و آقای ناصری رو میدیی که اومده دنبالم خیالت راحت میشد...