سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نسترن خانوم

تابستون دو سال پیش یک گلدان نسترن از باغ گل خریدیم، بعد از چند ماهی خشک شد و بعد از دوماه وقتی فقط یک چوب خشک بود به حیاط منتقلش کردیم که توی گللدونی که بود بعد از چند وقت حسابی سرحال شد و الانم تو باغچه خونه حسابی دلبری میکنه. بابا مسعود اسمشو گذاشته امید به زندگی وقتی یاد اون چوب خشک می افتم و گیاهی که حالا اینطوری دلبری می کنه مطمئنتر می شم که هیچ چیز توی این دنیا نشد نداره.   ...
11 ارديبهشت 1397

ویزیت پزشک 16

آخ آخ که امان از این آدمای مریض که رعایت هیچی رو نمی کنن. بابا دوست عزیز و محترم وقتی مریضی یه ماسک بزن. هر دو مون چندروزیه سرما خوردیم، دوساله روزای پایانی اسفند و کل تعطیلات عید و درگیری مریضی میشم به خاطر این خانوم. اَه هرچند خیلی حاد نبودیم ولی واسه اطمینان چون دیگه دکتر نمیشه تو تعطیلات پیدا کرد رفتیم مطب دکتر. از مطب که اومدیم بیرون چون ماشین رو روبه روی رستوران اقدسیه پارک کرده بودیم بوی کباب حسابی مستمون کرد. به پیشنهاد بابا شام رو همونجا خوردیم. اینم از آخرین شبای شلوغ سال. ...
26 اسفند 1396

اولین آدم برفی

از دیشب تا حالا اساسی این برف قشنگ بارید. مامانی و بابایی هم جهت پوشش شیفت یکشنبه ها که وظیفه نگهداری از سورنا برعهده عزیز و مامانیه، از شب قبل پیش ما بودن، صبح که مامان پاشد بره سرکار، دید برف زیبای خدا همه جا رو سپید کرده و راننده هم تماس گرفت و گفت تو جاده گیر کرده و نمیتونه بیاد. خلاصه مامان ساناز و بابا مسعود 6 صبح زدن به دل کوچه و برف بازی کردن، بابا رفت سرکار و شرکت مامان هم تعطیل شد و مامان ساناز موند پیش پسرش تا اولین روز برفی سورناجون رو باهم جشن بگیرن. مامان ساناز رفت پشت بوم و با برفا یه آدم برفی خوشگل درست کرد. وبعد هم به اتفاق بابا ناصر و عزیز رفتن وکلی عکسای خوشگل با آدم برفی انداختن. روز قشنگ ما شاد و...
8 بهمن 1396

باغ کتاب گردی

امروز صبح از خواب که پا شدیم تصمیم گرفتیم بریم به باغ کتاب. هم گردشی کنیم و هم کتابای تاتی برای سورنا جون بخریم. باغ کتاب فضای خیلی قشنگی داشت ما که حسابی از دیدنش لذت بردیم، هرچند مناسب گروه سنی سورنای من نبود ولی دیدنش و گشتن در آن فضا خالی از لطف نبود. خلاصه که کلی عکاسی کردیم با شخصیت های کارتونی و پرخاطره و بعد هم رفتیم قسمت فروش کتابها و کتابهایی که می خواستیم رو برای سورناخان خریداری کردیم. در همین حال و هوا بودیم که خبردار شدیم زندایی آیدا رو مرخص کردن، آخه دیروز خدا به ما یه دختر ناز داده به نام درساخانوم و قرار شد به اتفاق خاله سارا عصری بریم خونه دایی حامد. از باغ کتاب رفتیم خونه و ناهار رو خوردیم و ب...
6 بهمن 1396

پسر با پشتکار من

چند روزی از اولین قل زدن سورنا می گذره و پسرم  با شدت و حدت به تمرین می کنه، پسرم کلی تلاش میکنه و قلی می زنه و سریع خودش رو بر میگردونه و تا می خوابونمش دوباره تلاش میکنه  و برمیگرده. سورنا جونم یه جوری تمرین میکنه که انگار فردا مسابق قل زدن داره، پسرکم خوب روزهای دیگه هم هست نیازی نیست امروز انقدر خودت رو خسته کنی و عرق بریزی عشق مامان. من فدای پشتکارت بشم که تو هر چیزی با دقت ممارست میکنی تا به هدفت برسی، اون روزهای اولم که شیر مامان کم بود انقدر با حوصله و پشتکار ممه خوردی تا شیر مامان اومد و خدای مهربون روزی شما رو رسوند. ان شالله همیشه همینقدر جدی و پرتلاش باشی پسر ماه مامان. ...
8 دی 1396

آب تنی و آب بازی

فک کنم سورناجوام حالا بیشتر نه ولی به اندازه مامان و بابا، حمام رو دوست داره. امروز به اتفاق بابا مسعود رفتیم حمام، سورنا جونی رو در وان آب نشوندیم و عروسکاش رو هم انداختیم در وان. سورنای من حسابی ذوق می کرد و دست و پا می زد و با عروسکاش بازی میکرد. خدایا شکرت ان شالله همیشه دلت شاد باشه و لبت بخنده پسرکم.  
8 دی 1396

مهمانی کوچک امروز

امروز زنداییای آقا سورنا بهمراه خاله شعله ناهار پیش ما بودن. قرار شده بود هم مامان ساناز و سورنا تنها نباشن و هم  زندایی آیدا چیزهایی رو که برای سیسمونی درسا خانوم لازم بود یادداشت کنه. زندایای گل هم هدیه های خیلی زیبا برای شازده پسرم آورده بودن. الهی که مامان فدای ژستت بشه پسر کوچولوی خودم. ...
16 آبان 1396

تشک بازی

پسر عزیزم امروز خیلی با تشک بازیش سرگرم شد. سورنای من تکه به تکه تشک بازیشو کشف کرد، عمیق به جز جز تشک نگاه میکرد، لمسشون میکرد و گاهی هم برای درک بیشتر اونهارو به دهان میبرد. من امروز حسابی از بازی پسرم لذت بردم. اینکه لحظه به لحظه رشد میکنی و شکل میگیری خیلی لذت بخشه. الهی همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه پسر تابستانی من ...
14 آبان 1396