سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

شنوایی سنجی

امروز آخرین مهلت انجام تست شنوایی سنجی بود. صبح بعد از رفتن غزل به مدرسه، ماهم از خواب بیدار شدیم صبحانه خوردیم و بعد هم با خاله سارا آماده شدیم و رفتیم بیمارستان نیکان. یه کمی معطل شدیم تا نفر قبل از ما که آقای مسنی بود از اتاق شنوایی سنجی بیاد بیرون. نوبت ما که شد عمو ادیومتر چند نقطه از  صورت شما رو با ژل مخصوص پاک کرد و بعد هم برچسب هاب مخصوص رو چسبوند و سیمهایی و از دستگاه بر روی برچسب ها وصل کرد و با امواجی که می فرستد سطح شنوایی شمارو اندازه گیری کرد و در انتها هم گفت همه چی خوبه. در تمام این مدت هم سورنای من با تعجب و دقت به همه چیز نگاه میکرد. الهی شکر. ...
30 مهر 1396

شرکت بابا مسعود

بابا مسعود برای امروز ناهار نبرده بود. دایی بابا هم قرار بود بیاد خونمون و در انباری رو درست کنه تا کالسکه پسرم راحت تو انباری جاشه. مامان به عزیز گفت که میخواد ناهار درست کنه و برای بابا ببریم شرکت. عزیز هم گفت من درست میکنم و تا آماده شه خبر میدم که راه بیافتید، ناهار که آماده شد ماهم اسنپ گرفتیم و رفتیم شرکت بابا.  بابا و همکاراش ناهارخوری بودن و همه از دیدن ما کلی خوشحال شدن و خاله های مهربون آقا سورنا رو بغل کردن و مامان و بابا با آرامش ناهار خوردن. بعد از ناهار هم رفتیم واحد منابع انسانی و باتفاق عموها و خاله های مهربون عکس گرفتیم. دیگه چون یه جورایی کار همه تعطیل شده بود بابا گفت ما برگردیم خونه و طبقه به طبقه که پایی...
27 شهريور 1396

سوغاتی های سورنا

یکی از لذت بخش ترین قسمتهای هر سفری خرید و پاساژگردیه، هرچند ما امسال به خاطر پسرک جان و اینکه هنوز خیلی برای سفر کوچیکه جایی نرفتیم ولی خاله و مامانی مهربون بخش خوب سفرو به خونمون آوردن. دستشون درد نکنه. ...
5 شهريور 1396

روزهای تنهایی

همه چیز از یکشنبه شروع شد. یک هفته سخت... اما رضایت بخش... مامانی و خاله اینا قرار بود ساعت 2 بامداد روز دوشنبه راهی فرودگاه بشن و بابایی هم برای اینکه تنها نباشه بیاد خونه ما. صبح یکشنبه به همراه عزیز فریده رفتیم بیمارستان نیکان تا سورنای من قبل از واکسن دوماهگی ویزیت شه، البته نیازی به این کار نبود  اما چون خانم دکتر در اولین چکاپ ختنه اینو خواسته بود ما هم رفتیم. برای شب قرار بود عمو محمد و عمه مریم بیان خونه عزیز، برای همین تا از بیمارستان رسیدیم عزیز رفت خرید و بعد هم با هم ناهار رو خوردیم و عزیز رفت پایین تا کارهاشو انجام بده. مامان ساناز هم بعد از خوابوندن شما، خونه رو مرتب کرد، بابا که اومد رفتیم پایی...
4 شهريور 1396

اولین روز بدون حضور مامان ساناز

این چند روز قلبم فشرده بود. من چطور باید شما رو میذاشتم و می رفتم سرکار. از چند روز قبل شیردوش خریدم و از روز قبل هم برای پسرک جان در تایم های مختلف شیر دوشیدم تا در نبودم اذیت نشه. اما مضطرب و نگران بودم، اولین بار بود که برای چندین ساعت قرار بود از سورنام دور باشم. شب رو پیش خاله سارا خوابیدیم و مامان ساناز ساعت 4 بیدار شد، آخرین وعده شیر رو دوشید و شیشه ها روبه ترتیب زمان دوشیدن در یحچال گذشت، سورنای نازم از خواب بیدار شد و شیر خورد، بعد هم مامان آماده شد و با کلی آیت الکرسی سورنا رو به خدا سپرد و باز سفارشای لازم روبه خاله کرد و بعد هم رفت. چندین باری با خونه صحبت کردم تا خیالم راحت شه، اما همش عجله داشتم تا زودتر پیشت برگ...
28 مرداد 1396

خونه خاله سارا

امروز می خوام برای پسرم از خاله مهربونش بنویسم، از لطفی که مثل همیشه خداوند به من داشته و بهترین خواهر دنیا رو قسمت من کرده. بعد از ترخیص از بیمارستان، همگی به اتفاق رفتیم خونه خاله سارا، قرار گذاشته بودیم روزهای اول بعد از زایمان رو که نیاز به مراقبت بیشتری داریم همه اونجا باشیم. خاله و عمو احمد هم تخت قدیمی غزل و اتاق مستر رو برای ما آماده کرده بودن تا ما کاملا راحت باشیم. بابایی و مامانی که دائما پیشمون بودن و صبح ها هم عزیز فریده می اومد، بعد از ظهر هم بابا مسعود و به این ترتیب این روزها جمعمون حسابی جمع بود. اولین شب حضور در خانه خیلی بد گذشت از شب تا صبح آقا سورنا حسابی گریه و بدقلقی کرد و هیچ کس نتونست بخوابه، من که حسابی کلا...
14 مرداد 1396

آزمایشات غربالگری

چهارم تیرماه که سومین روز تولد نازنین پسرم بود باید برای آزمایشات غربالگری به بیمارستان می رفتیم. اولین شب حضور در خانه کاملا به بیداری سپری شد. البته کاش فقط همه ما بیدار بودیم و پسرم در آرامش می خوابید. سورنا شب تا صبح رو به بی تابی و گریه گذروند، که بیشتر به خاطر شیر نداشتن مامان و گرسنه موندن بود. صبح باید در کلاس آموزش شیردهی بیمارستان شرکت می‏ کردیم که به خاطر بی خوابی شب گذشته نتونستیم به موقع بریم و وقتی بیمارستان رسیدیم خانم دکتر خیلی بد باهامون رفتار کرد و کلی ما رو دعوا کرد. چون چندتا مامان همزمان رسیدیم دکتر تو اتاق خودش بهمون آموزش داد ولی خیلی عصبانی بود. اون روز خانم دکتر زردی پسرم رو با دستگاه چک کرد و خیالمون...
5 تير 1396

بازگشت به خانه با یک بغل لطف خدا

من به فدای صورت ماهت پسرم. این عکس برای اولین ساعات بعد از تولده، مامان تازه به اتاق خودش منتقل شده بود که شمارو آماده کردن و آوردن تا حسابی دلبری کنی. این عکس شده تمام زندگیم، روی صفحه گوشیمه تو هر شرایطی که باشم وقتی نگاه این عکس می کنم محال لبخند رو لبام نیاد. نخود من... خانه از این به بعد با حضور تو چه صفایی دارد. روزهای خوشی و شادی در انتظار ماست. مگر می شود تو باشی و خداوند بهترین هایش را نصیبمان نکند. پسر مو ابریشمی من با چشمای طوسی حسابی منو دیوونه خودش کرده. اولین شب خاله سارا و خاله شعله تو بیمارستان پیش من و شما موندن. مامان ساناز و خاله شعله و خاله سارا تا صبح بیدار بودن، همه موبایل به دست در حال...
3 تير 1396

تولد سورنای نازنینم

با چشمانی که در انتظار دیدن تو بود و با قلبی که هرلحظه به خاطر حس تو می تپید با تمام وجود صدایت کردم. تو می آمدی، می آمدی تا برایم تکرار کنی خدا هنوز به اندازه بی نهایتش دوستم دارد که مرا لایق تو دانسته. من با تو جان دوباره گرفتم. من امرز با تو، از تو و از نو متولد شدم. همان لحظه که صدایت را شنیدم، همان لحظه که رخ ماهت را دیدم، همان لحظه که لمست کردم و گرمای وجودت گرمابخش وجودم شد، لحظه تولد دوباره من بود. خوش آمدی عزیزتزینم، خوش آمدی به خانه قلبم که همیشه مملو از عشق تو خواهد بود. ...
1 تير 1396