سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

خونه خاله سارا

1396/5/14 21:55
نویسنده : مامان ساناز
256 بازدید
اشتراک گذاری

امروز می خوام برای پسرم از خاله مهربونش بنویسم، از لطفی که مثل همیشه خداوند به من داشته و بهترین خواهر دنیا رو قسمت من کرده.

بعد از ترخیص از بیمارستان، همگی به اتفاق رفتیم خونه خاله سارا، قرار گذاشته بودیم روزهای اول بعد از زایمان رو که نیاز به مراقبت بیشتری داریم همه اونجا باشیم. خاله و عمو احمد هم تخت قدیمی غزل و اتاق مستر رو برای ما آماده کرده بودن تا ما کاملا راحت باشیم.

بابایی و مامانی که دائما پیشمون بودن و صبح ها هم عزیز فریده می اومد، بعد از ظهر هم بابا مسعود و به این ترتیب این روزها جمعمون حسابی جمع بود.

اولین شب حضور در خانه خیلی بد گذشت از شب تا صبح آقا سورنا حسابی گریه و بدقلقی کرد و هیچ کس نتونست بخوابه، من که حسابی کلافه بودم، بقیه هم به جای دلداری و درک من از سورنا حمایت میکردن و دو به دو با همه دعوا کردم و آخر هم شش صبح بود که زنگ زدم به بابا مسعود تا بیاد که سورنا رو ببریم بیمارستان، دیگه مطمئن شده بودم که شیر ندارم و سورنا به خاطر گرسنگی دیشب را تا صبح گریه کرده اماوقتی به بیمارستان رسیدیم ممارست های سورنا در مکیدن سینه باعث شده بود شیر جریان پیدا کنه و با آموزش شیردهی خانم دکتر مشکل حل شد.

هر روز علاوه بر مراقبت از ما پذیرایی از مهمان ها هم که برای دیدن ما می اومدن به نحو احسن انجام می شد.

همه چیز به خوبی پیش می رفت تا اینکه خاله سارا که چند روزی بود احساس سرماخوردگی داشت و به ما نزدیک نمیشد دیگه رسما از 17 تیر به شدت مریض شد و ریه هاش رو هم دگیر کرد برای همین بالاجبار تصمیم گرفتیم تا به اتفاق بقیه به خونه خودمون بریم و فقط خاله سارا و عمو احمد خونشون بمونن، جدایی ما از خاله داستانی غم انگیز داشت ما که تو این مدت حسابی بهم عادت کرده بودیم به این راحتیا نمی تونستیم از هم جداشیم، موقع جمع کردن وسایل مامان ساناز و غزل و خاله سارا کلی گریه کردن.

هفته رو که به پایان رسوندیم غزل خانم بعد از استخر روز پنجشنبه رفت خونه خودشون و چون عمواحمد هم مریض شده بود ما همچنان خونه خودمون موندیم.

سورنا از جمعه شب دچار تب شد و ما تاصبح نخوابیدیم، شنبه صبح به اتفاق مادر، سورنا رو بردیم برای ویزیت پیش دکتر و تا بعداز ظهر با مراقبت های مامان و عزیز تب نازنین پسرم افتاد.

غزل هم که مریض شده بود جمعه شب بدی رو گذرونده بود و به این ترتیب بازگشت ما به خونه خاله سارا به خاطر مریضی غزل باز هم به تعویق افتاد.

تو این مدت هر شب از طریق imo با خاله و غزل و عمو احمد در ارتباط بودیم تا کمتر دلتنگ شیم.

بالاخره صبح چهارشنبه 28 تیر ما دوباره به خونه خاله برگشتیم و روزای خوب با هم بودن شروع شد، زمان روی دور تند در گذر بود و آقا سورنای من به یک ماهگی نزدیک می شد.

یک ماهگی سورنا فرا رسید با دخترخاله جون عکس یک ماهگی آقاپسر رو گرفتیم و بعد هم آماده شدیم برای ختنه.

سی و یک تیرماه که شنبه بود به اتفاق عزیز فریده و مامانی برگشتیم خونه خودمون تا صبح از خونه بریم بیمارستان نیکان.

بعد از ختنه هم به اتفاق بابا مسعود برگشتیم خونه و تا عصری خونه بودیم و بعد خاله سارا اومد دنبالمون و دوباره رفتیم خونه خاله.

تو این مدت که خونه خاله بودیم حسابی سرمون گرم بود و گذر زمان رو خیلی متوجه نمی شدیم.

جمعه ششم مردادماه بابایی و مامانی رفتن خونه تا سری به خونه بزنن و وسیله بیارن و ماهم رفتیم سرخه حصار البته چون هنوز چله مامان و سورناجون در نرفته بود پیاده نشدیم فقط با ماشین دوری زدیم و غذا گرفتیم و بعد هم برگشتیم خونه.

همون شب حلقه آقا سورنا به یک مو بند شد و پسرم یک مرحله دیگه از تکامل رو با موفقیت پشت سر گذاشت.

دیگه چله مون هم گذشت، حلقه آقا سورنا هم 9 مرداد و بعد از 8 روز افتاد و تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم، جمعه 13 مردادماه با مامانی و بابا مسعود اومدیم خونه، خانومی هم اومد تا کمکون کنه و تا شب کارای خونه تموم شد ولی چون حسابی من و مامانی مریم خسته بودیم شب دوباره برگشتیم خونه خاله، تا خاله سارا شب مواظب شما باشه و ما بتونیم بخوابیم.

دیگه از شنبه بعد از ظهر رسما به خونه خودمون اومدیم؛ البته با تقسیماتی که انجام دادیم قرار شد روزهای شنبه و دوشنبه خونه خاله باشیم یک شنبه و سه شنبه مامانی بیاد پیشمون و چهارشنبه و پنجشنبه هم که همچون روال سابق بریم خونه مامانی و بابایی و جمعه ها هم خونه خودمون. عزیز فریده همشبها میاد پیشمون می خوابه.

سورنای من، نازنین پسرم! من، شما و بابا مسعود بی شک آدمهای خوشبختی هستیم به خاطر آدمهای خوبی که کنارمون داریم، مامانی و بابایی، غزیز، خاله سارا و عمواحمد و غزل جون تو این مدت خیلی برای ما زحمت کشیدن.

لحظه لحظه با ما بودن و با کمک ها و مهربونی هاشون خاطره خوب این روزها همیشه با ما می مونه.

امیدوارم بتونیم قدردان زحماتشون باشیم، همتون رو خیلی دوست داریم و از خدا میخوایم همیشه تنتون سالم و لبتون خندون باشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)