سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

کروناویروس

1398/12/8 23:14
نویسنده : مامان ساناز
865 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه دلم میخواست وقتی بزرگتر میشی و برای خوندن خاطرات کودکیت میای اینجا وبلاگت پر از اتفاقای قشنگ باشه.

اما انقدر اتفاقای بدی رو این سال گذروندیم و انقدر مامان خودسانسور و خودخوری کرد که چیزی ننویسه که دیگه واقعا از تحملش خارج شده.

داستان این روزهای ما کروناست.

بعد از تحریم های رنگ وارنگ بعد از گرونی دلار و طلا بعد از بالارفتن قیمت خونه و ماشین اونم هر کدوم چندین برابر بعد از زلزله ها بعد از سیل ها حالا رسیدیم به کرونا ویروس. 

از چین سردرآورد و انقدر بی تدبیری شد و شد که با وجود نزدیک به 5000 کیلومتر فاصله، ابتلا به این ویروس در ایران با مرگ دو نفر رسما اعلام شد و تقریبا یک هفته هست که همه ما داریم بدترین روزهای عمرمون رو سپری میکنیم.

استرس، اضطراب، ترس،  نبودامکانات و همه و همه به بدترین شکل ممکن آزار دهنده شده.

کاش بگذره این روزهای بد.

روزهای قشنگ اسفند که همیشه کل کشور رو به تکاپو وامیداشت حالا بدترین روزها شده، هیچ کس از ترس جونش بیرون نمیاد و ماهایی هم که مجبور به سرکار اومدنیم همش در استرس و اضطراب هستیم.

هیچ کس نمیدونه قراره چه اتفاقی بیافته و این روزهای بد تا کی قراره ادامه داشته باشه.

امشب شب آرزوها بود وقتی تو اتاق پیش بابا خوابیدی اومدم بیرون یک دل سیر گریه کردم و از خدا خواستم که مراقبمون باشه و این بلا رو از سر کشور و مردممون بگذرونه.

راستش این روزا خیلی دلم گرفته با اینکه یک روز درمیون خاله و غزل رو میبینم و همچنان برنامه یکشنبه ها رو با بابایی و مامانی داریم ولی عجیب دل نازک شدم و دلم میگیره. نمیدونم شاید به خاطر حال و هوای اسفندیه که خونه نشین شدیم شاید به خاطر این وسواس لعنتی که به جونمون افتاده.

فقط الهی به خیر بگذره هرچند تا همین حالا هم کلی خانواده داغدار شدن و عزیز از دست دادن.

خدا به هممون رحم کنه.

امروز داشتم به بابا میگفتم این ویروس لعنتی خیلی درسا بهمون داد کاش خوب یادبگیریم و برای همیشه هم یادمون بمونه.

خدایا کمکمون کن.

پسندها (1)

نظرات (0)