سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

روزهای تنهایی

1396/6/4 4:06
نویسنده : مامان ساناز
121 بازدید
اشتراک گذاری

همه چیز از یکشنبه شروع شد.

یک هفته سخت...

اما رضایت بخش...

مامانی و خاله اینا قرار بود ساعت 2 بامداد روز دوشنبه راهی فرودگاه بشن و بابایی هم برای اینکه تنها نباشه بیاد خونه ما.

صبح یکشنبه به همراه عزیز فریده رفتیم بیمارستان نیکان تا سورنای من قبل از واکسن دوماهگی ویزیت شه، البته نیازی به این کار نبود  اما چون خانم دکتر در اولین چکاپ ختنه اینو خواسته بود ما هم رفتیم.

برای شب قرار بود عمو محمد و عمه مریم بیان خونه عزیز، برای همین تا از بیمارستان رسیدیم عزیز رفت خرید و بعد هم با هم ناهار رو خوردیم و عزیز رفت پایین تا کارهاشو انجام بده.

مامان ساناز هم بعد از خوابوندن شما، خونه رو مرتب کرد، بابا که اومد رفتیم پایین و شام رو پایین خوردیم و من و شما زودتر اومدیم بالا.

قرار بود خاله سارا با غزل و عمو احمد برای خداحافظی بیان، خاله تازه رسیده بود که خاله شعله زنگ زد که خداحافظی کنه و مامانی و بابایی هم پیش خاله شعله بودن و مامان ساناز فهمید که دست خاله شعله چند ساعت پیش شکسته و خیلی خیلی ناراحت شد، خاله سارا برای خداحافظی با عزیز میره پایین که متوجه می شن عزیز قلبش درد گرفته وعمو بردتش بیمارستان.

بابایی ناصر هم زنگ زد و گفت اگه اشکال نداره فردا بیاد خونه ما و شب رو پیش عمو مهدی بمونه، گفتم باشه اما چون صدام ناراحت بود و بغض داشت بابایی پرسید چی شده و من چیزی نگفتم که به خاطر تنهایی ما نگران نشه اما به مامانی مریم گفتم که عزیز فریده رو بستری کردن.

خلاصه اینکه ما که چهل و چند روزی خونه خاله چندین نفر مواظبمون بودن و بعد از خونه اومدن هم بعضی شبا مامانی و بابایی و بقیه شبهارو هم عزیز پیشمون بود برای اولین شب تنها شدیم.

اونم با یه مامان ساناز خسته که هم صبح زود بیدار شده بود و هم امروز کلی کار انجام داده بود. بابا مسعود پیشنهاد داد مامان تا 2 بخوابه.

بابا مسعود تا دو و نیم مواظب سورنا بود و بعد برای شیردادن مامان رو بیدار کرد، سورنای ما بعد از خوردن شیر بین مامان و بابا خوابید، جالب بود که سورنا پیش هر کس که می خوابید اونقدر تو خواب نق می زد و باید پیش پیشش می کرد که واقعا خوابشون حروم میشد ولی اونشب بدون  نق نق خوابید و فقط برای شیرخوردن بیدار شد.

صبح بعد از رفتن بابا مسعود، مامان تنهایی همه کارهای سورنا رو انجام داد و ظهر بابا ناصر اومد پیشمون. عزیز فریده هم که بستری شده بود دکتر اجازه ترخیص نداده بود و همچنان بیمارستان بود.

به این ترتیب ما یک هفته تنها بودیم، تو این یک هفته آقا سورنا به خوابیدن پیش مامان و بابا عادت کرد و تا حدود زیادی ساعت خوابش منظم شد(البته بعضی شبا) بابایی هم مدام در رفت و آمد بود و کل شب تا صبح رو به ما سر میزد و اصلا خواب نداشت.

صبح ها بعد از بیدار شدن سورنا اول کارای گل پسرجونمو انجام میدادم و بعدهم کارهای ناهار و خونه، زمانهایی هم که سورنا بیدار بود یا با هم بازی می کردیم یا پسرک جان تو کریر می نشست تلویزیون میدید یا مامان سرشو گرم میکرد.

این زمان فرصت خوبی بود برای ما، راستش مامان ساناز که تا حالا دور و برش شلوغ بود و خیلی کارهای سورنا و خونه رو تنهایی انجام نداده بود حالا باید به خودش ثابت می کرد که می تونه و البته این کار رو هم کرد.

خدارو شکر همه چیز به خیر و خوشی گذشت، عزیز فریده از بیمارستان مرخص شد و برای استراحت بیشتر راهی کرج و خونه عمه مریم شد، مسافرای عزیزمون هم رسیدن و مامان با حضورشون انرژی دوباره گرفت.

راستش خاله سارا که هست دل مامان قرص تره.

الهی شکر...الهی همیشه همه سلامت باشن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)