سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نوروز 98

28 اسفند تا به خونه رسیدیم و خوابیدیم ساعت یک بود، صبح هم تا سورناجونم خواب بود مامان بدو رفت آرایشگاه و بعد سورنا و بابا اومدن دنبالم.  رسیدیم خونه و دوباره شروع،  دیگه نان استاپ کار کردیم تا خودِ خودِ سال تحویل البته دروغ نگم نیم ساعت مونده بود به سال تحویل که نشستیم. سورنای منم که انگار دوپینگ کرده بودآنقدر با شور و نشاط و پر انرژی می دوید و بازی می کرد که انگار 10 صبحه. بالاخره دقایق آخر سال 97 هم سپری شد، تو اون لحظه های آخر دستای کوچولوت رو آوردم بالا و باهم دعای تحویل سال رو خوندیم و بعد هم دعا کردیم که سالمون رنگی و پر از آرامش باشه و برای بابا ناصر و دایی کامبیز هم ویژه دعا کردیم و با تیک تیک های ثانیه های آخر س...
17 فروردين 1398

بابا- مامان

عزیزکم این روزها واژه بابا و مامان رو با معنا تکرار میکنی. هر وقت با من و بابا کاری داری صدامون می کنی و میگی بابا ماما غزل رو هم از اولین کلماتی هست که یاد گرفتی صدا می زنی. زَزَل دلم میره هر ماشینی شبیه ماشین بابا ناصر می بینی میگی ب ِ ب ِ یی. صدات روحمو مست میکنه جادوگر کوچولو. این روزها روزهای شیرینی صد چندان شده توست.
20 اسفند 1397

عمق جریان

 اسم شما رو گذاشتیم سورنا عمق جریان. انقدر بامزه خودتو سُر میدی تو جریانی که ازش هیچ چیزی نمیدونی به زبون خودت حرف میزنی که کلی میخندیم. چند وقت پیش داشتم تو ماشین برای بابا ناصر خاطره تصدفاتی که تو جاده دیده بودم تعریف میکردم اولی رو گوش دادی دیگه نذاشتی بقیه رو بگم تا می اومدم حرف بزنم می گفتی بِ بِ یی بِ بِ یی آقاهه آاان ... خلاصه با کلمات دست و پا شکسته و با پانتومیم. بابایی هم جو میداد که خوب بعدش چی شد پسرم و جالب اینکه تو این تعریفا هم خودت یه پای داستانی و ازت می پرسیم تو بودی تو دیدی میگه اِ. عشق من. فوتبال دیدنتم که دیگه داستان خاص خودش رو داره، بابا مسعود تو دیدن فوتبال پرسپولیس خیلی هیجانی میشه و مدام جلو تلوی...
18 بهمن 1397

حمام بازی

یکی از تفریحات آقا سورنای ما رفتن به حمامه. تقریبا روزی یکی دوبار از مامان و بابا یا هرکسی که پیشش هست تقاضای حمام داره. با پانتومیمِ لباس درآوردن و لیف زدن و سرشستن شروع میشه و بعد دستمونو میگیره و میبره جلو درب حمام و بعد هم انقدر بوسمون میکنه که مقاومتمونو از دست میدیم و باهاش میریم حمام. دیگه تو حمام هم شعرخوانی و آ بازی و کف بازی داریم و گاهی هم شستن عروسک ها. تازه بابا مسعود هر بار برای سورنا یک افکت جدید هم رو میکنه مثلا امروز از گل رزهای روی میز براش برده تو حمام و ریخته تو وانش.   خلاصه به آقا پسرم یه جوری تو حمام خوش میگذره که یه وقتایی بهش حق میدم انقدر حمام رفتن رو دوست داشته باش. البته خدارو صد ه...
12 بهمن 1397

حمام بازی

یکی از تفریحات آقا سورنای ما رفتن به حمامه. تقریبا روزی یکی دوبار از مامان و بابا یا هرکسی که پیشش هست تقاضای حمام داره. با پانتومیمِ لباس درآوردن و لیف زدن و سرشستن شروع میشه و بعد دستمونو میگیره و میبره جلو درب حمام و بعد هم انقدر بوسمون میکنه که مقاومتمونو از دست میدیم و باهاش میریم حمام. دیگه تو حمام هم شعرخوانی و آ بازی و کف بازی داریم و گاهی هم شستن عروسک ها. تازه بابا مسعود هر بار برای سورنا یک افکت جدید هم رو میکنه مثلا امروز از گل رزهای روی میز براش برده تو حمام و ریخته تو وانش.   خلاصه به آقا پسرم یه جوری تو حمام خوش میگذره که یه وقتایی بهش حق میدم انقدر حمام رفتن رو دوست داشته باش. البته خدارو صد ه...
12 بهمن 1397

استخر خانوادگی

از اونجایی که پسر کوچولوی ما عاشق آب و آب بازیه، مامان ساناز گشت و یک استخر خانوادگی پیدا کرد که بتونیم چند ساعتی بریم اونجا و خوش بگذرونیم. بعد از تحقیق راجع به سیستم تصفیه آب و نظافت استخر و اینکه مناسب بچه ها هست یا نه بالاخره استخر آنیل رو انتخاب کردیم و برای پنجشنبه رزروش کردیم. ساعت 10 تا 11:30 شب. آقا سورنای مامان خوب خوابیده بود و عصری سرحال بیدار شد و بعد هم کم کم آماده شدیم و به سمت استخر حرکت کردیم، وقتی خیالمون راحت شد که به محل استخر رسیدیم تصمیم گرفتیم شام بخوریم و بعد بریم. حالا هی بگرد دنبال یک رستوران، فست فود مگه چیزی پیدا میشد. آخر دیگه نزدیک تایممون شد، بابا جلو یک سوپر نگه داشت  و برامون تنقلات خرید و خوردی...
20 دی 1397

واکسن 18 ماهگی

چهارشنبه مرخصی گرفتم تا در کمال آرامش واکسن بزنیم و بعدهم دو روزی کامل پیش پسرک جانم باشم تا اذیت نشه. از اونجایی که سورناخان مامان شب چندین مرتبه بیدار شد و نذاشت خیلی خوب بخوابیم صبح بیست دقیقه به ده بودکه بیدار شدیم و تا صبحانه خوردیم و آماده رفتن شدیم ساعت 10:30 هم گذشت. البته یک صبحانه پرماجرا مثل  همه روزهایی که من خونم و سورنا میلی به خوردن چیز دیگه ای جز مه مه نداره، خلاصه سورنا بدو مامان ساناز بدو و دریکی از همین کش و قوسها انقدر تلاش کردی تا دستت از دست من ول شد و کنار سرت خورد به پله جلو اتاقها. بعدهم یک ربعی طول کشید تا حاضر شدیم و اومدیم بیرون و سوار اسنپ شدیم. تو ماشین بابا جلو نشست و من و سورنا عقب و مامان سور...
8 دی 1397

گردش روز جمعه

امروز یه جمعه عالی بود بعد از صبحانه از خونه رفتیم بیرون و مامان ساناز چندتایی مغازه که مدنظرش بود دید داشتیم برمیگشتیم خونه که بابا گفت ناهار بریم بیرون و بعد هم ارکیده رو پیشنهاد داد. خلاصه رفتیم رستوران ارکیده انقدر شلوغ بود که یک ربعی بیرون نشستیم تا میز خالی بشه وبعد رفتیم داخل رستوران. عشق مامان که شما باشی منو رو گرفته بودی با دقت نگاه میکردی و حرف میزدی. بعد از خوردن ناهار اومدیم خونه تا ساعت 7 خوابیدیم، البته خوب انقدر گشته بودیم که حسابی هم خسته شده بودیم. اینم یه جمعه عالی با یک بابا مسعود عالی که مارو همه جا برد.
16 آذر 1397

دیدنی محمد ایلیا

امروز برای ناهار خونه عمه مریم مهمون بودیم و بابا هم با دوستاش هماهنگ کرده بود که بریم برای دیدن پسر عمو حسن. برای همین تا بعدازظهر پیش عمه اینا بودیم و تقریبا ساعت 7 بود که راه افتادیم به سمت خونه دوست بابا. با بابا قرار گذاشته بودیم روزی که محمد ایلیا به دنیا میاد بریم بیمارستان برای دیدنش ولی خوب مامان ساناز و سورناجونش یه کوچولو سرماخوردگی داشتن و برای همین دیگه نرفتیم، برای امروز بابا با عمو عطا و عمو حسن هماهنگ کرد که بریم خونشون. خلاصه برای نی نی کادو آماده کردیم و رفتیم خونشون، پسر خوشگلشونو دیدیم، شما هم مدام میرفتی بالاسر تخت پسر کوچولو ذوق میکردی به زبون خودت به من تعریف میکردی. البته کلی هم به اتاق نی نی سر زدی و...
2 آذر 1397