سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

پسر مهربون من

آخ که مامان فدات شه که تو انقدر ماهی پسرمهربونم. از روزی که از شیر گرفتمت انگار ارتباطمون عمیق تر شده، بعداز ظهرها تا در رو بازمیکنی و میای خونه سریع بغلم میکنی و بوسم میکنی و نازم میکنی و برام میخونی آناسی تو ناسی. وای که منم میمیرم برات پسر گلم. روزایی که مامان از صبح پیشته یا وقتی از سرکار میام هر چند وقت یک بار میای بغلم میکنی بوسم میکنی میگی مامانم من تو رو دوست دارم. راستش همیشه فکر میکردم وقتی از شیر بگیرمت وابستگیت به من کمتر میشه ولی دقیقا برعکس شده و مامان ساناز خیلی خوشحاله. هر کاری که برات انجام میدم دستامو ناز میکنی میگی مامانم تو اوبی من تو رو دوست دارم. دیروز به خاطر تعطیلی بابا پیشت بود به بابا گفتم هروقت بی...
17 دی 1398

سورنا در سرزمین اسمها

خیلی وقت بود که تو فکرم بود که برات یک کتاب اختصاصی سفارش بدم ولی وقتی تو سایت داستان ما کتاب تولدش و موضوع داستانش رو دیدم خیلی خوشم نیومد چون آیتمهایی که برای آفرینش داستان داشت خیلی با علایق و اتفاقاتی که برای ما افتاده بود هماهنگی نداشت و این باعث میشد من نتونم تصمیم بگیرم... تا بالاخره از بین جندتا کتابی که موجود کتاب سرزمین اسمها نظرم رو جلب کرد و چندماهی درگیر انتخاب حیواناتش بودم و اینکه اونهارو چطوری انتخاب کنم که کتاب ماجرای قشنگتری داشته باشه و تصاویر زیباتری به نمایش دربیاد که بالاخره تونستم تصمیم بگیرم و بعدم تلفنی با بابا چکش کردم و نهاییش کردیم و بعد تازه ماجرای متن ابتدای کتاب و عکس شروع شد. که من نوشتم و انتخاب کردم و ...
11 آبان 1398

یک روز پرکار

پسرکم روزهای سختی رو میگذرونم، بابایی هفته سومی که بیمارستانه و نصف قلب و روح من هم اونجاست، خیلی حال و حوصله ندارم. یک شب بعد از بستری بابا ناصر در بیمارستان، شما دچار اسهال و استفراغ شدی و هنوزم خیلی اوضاع دلت خوب نیست. از همه بدتر غذا نخوردنته، این سه روزی که من پیشت بودم نه صبحانه خوردی نه ناهار و نه شام. حرص خوردن های منم با شما و بابا مسعود به هیچ نتیجه ای نمیرسه. درست از شش ماهگی که برات غذا رو شروع کردیم همین داستانو داشتیم، من همش حرص میخوردم که غذا بخوری، بابا هم میگفت گرسنه باشه میخوره، زورش نکن. وقتی میخوام لباستو عوض کنم دنده ها و ستون فقرات به وضوح مشخصه، دلم آشوب میشه، اما چیکار کنم که حریف غذا خوردنت نمیشم که نمیشم...
29 مهر 1398

مهمانی خونه عمو مسعود

دیشب برای شام خونه عمو مسعود دوست بابا دعوت بودیم. کیان که چهار ماه از شما بزرگتره هرچی می آورد میخواستی، اون بیچاره هم می داد ولی اگر خودش دوباره می اومد سر اسباب بازیاش جیغ می زدی و نمیذشتی برشون داره و با قد و قامت ریزه میزت واسش قُلدری میکردی. پسرم واقعا نمیدونم چرا انقدر نسبت به وسایل خودت و دیگران حس مالکیت داری. خلاصه دیشب دو تا کلمه جدیدم ازت شنیدم سر شام گفتی دوخ (یعنی دوغ) چایی هم که می خوردی گفتی اند (یعنی قند) البته من متوجه نشدم زن دوست بابا گفت می گه قند. این روزها باهم شعر یه توپ دارم قلقلی رو می خونیم و شما آخر هر بیت رو میگی. یه کمی هم وارد مباحث علمی شدیم ازت می پرسم سه عنصر اصلی طبیعت چیه شما هم میگی...
28 ارديبهشت 1398

لباس اسپایدرمن

امروز صبح که خونه خاله سارا بودی خاله لادن رسیده بود و برات یک لباس سرهمی خوشگل هدیه آورده بود. وقتی خاله ظهر آوردت خونه لباس تنت بود، هرکاری کردم درش بیاری قبول نکردی آخه لباسه هم داخلش کرکی بود اصلا مناسب این فصل نبود. بعدم باطری خواستی برای قطارت و باهم راه افتادیم بیرون که برات باطری بخریم. تو راه که میرفتیم پسربچه ای که با مامانش میرفت لباستو دید و به مامانش گفت منم از این لباسا میخوام مامانش گفت باشه بیا بریم بعدا برات میخرم که پسرش زد زیر گریه. دیگه حالا بماند که مامانِ تو دلش به ما چیا گفت که تو اون گرما بچه مونو با لباس کرکی پاییزی برده بودیم بیرون. تا شب رضایت ندادی لباسو از تنت در بیاریم. دیگه وقتی خوابت برد...
22 ارديبهشت 1398

شب خوابیدن

الهی من قربونت بشم که اینقدر مهربونی. انقدر شبها موقع خواب دلبری میکنی که دلم نمی خواد شب تموم شه. اول ممه می خوری بعد می چرخی بابا مسعود و سفت بغل میکنی. منم از پشت دست میکشم به موهات. یه کم که میگذره دوباره برمیگردی منو بغل میکنی و بعدم که خسته میشی صاف می خوابی یه دستتو میاندازی رو بابا یه دستتم میندازی رو من. دیشب بغلم که کردی یک عالمه ماچت کردم تازه دیشب اولین باری بود که باهم رفتیم آب بخوری. اول اصرار کردی بابا ببره ولی من برات توضیح دادم بابا خسته است خوابیده و رضایت دادی با من بیای. دیشب بابا می گفت که پاهاش خیلی درد می کنه منم گفتم کاش قرص می خوردی. بعد چند دقیقه بلند شدی پتو رو از روی بابا زدی کنار ...
21 ارديبهشت 1398

عالیجناب عشق

بله این روزها صدات میکنیم عالیجناب عشق، شیرین عسلم. دلبریهات ما رو دیوونه میکنه. دیروز از خونه خاله که اومدی بعد شیر خوردن رفتی سراغ ویترین گوشه پذیرایی محکم کوبیدی به شیشش. بابا چند بار گفت نکن اما محکمتر زدی، بابا مسعودم گفت باشه پس من میرم گفتی برو.  بابا گفت میرما گفتی برو برو هم میخوایم جدی باشم هم از رفتارای تو خندمون میگیره این موقع ها. بابا هم لباس پوشید و از در رفت بیرون تازه پشتش دویدی در رو هم بستی. گفتم بابا رفتا گفتی آها گفتم صداش کن بیاد در رو باز کردم، گفتی باب باب گفتم باب چیه بگو بابا اما دوباره گفتی باب باب. دیروز زده بودی تو کار خلاصه سازی، آخر شبم به من می گفتی مام مام. کلی خندیدم عالیجناب ...
9 ارديبهشت 1398

خاله لیلا

از چندروز قبل از من و خاله شنیده بودی که خاله لیلا قرار بیاد خونمون. امسال به خاطر نوعید خاله لیلا بزرگترها رفته بودن خونه مادرشوهرش و ما و خاله ساراینا هم رفتیم خونه خودش. چون هفته دوم رو کامل نبودیم خاله لیلا نتونسته بود بازدید مارو پس بده و برای همین سه شنبه تماس گرفت و گفت جمعه اگر کاری نداریم بیاد خونمون و من هم برای شام دعوتشون کردم. هرچند مهمونی بعد از عید به عنوان عید دیدنی رو اصلا دوست ندارم اما خوب تقصیر خودمون بود که نبودیم، البته که مهمون حبیب خداست و مهمونایی که آدم واقعا دوسشون داره حال آدم رو خوب می کنن و به آدم انرژی میدن ولی برای مامان ساناز که کل هفته سرکار میره و روزهای تعطیل هم کلی کار عقب افتاده داره مهمون داری یک ...
24 فروردين 1398

بازیگر من

من اگر داور جشنواره های سینمایی و تلویزیونی بودم تو همیشه سیمرغ بلورین داشتی. یعنی آنقدر قشنگ حس می گیری و بازی می کنی که من و بابا غش و ضعف میریم. تو تعطیلات عید یه روز که برای خرید رفته بودیم بیرون از جلو یه مغازه رد شدیم که اسب چوبی داشت تا دیدی به من نشون دادی گفتم: می خوای؟ گفتی: آها. گفتم: خوب به بابا بگو برات بخره گفتی: بابا بابا مسعودم گفت نه پسرم دیگه اتاقت جا نداره. دوباره به من نگاه کردی، گفتم چشمات ریز کن بگو. توهم سریع چشمات ریز و ملتمسانه کردی و صدات رو هم مظلوم وگفتی بابا بابا بابام که انگار داشت راضی میشد گفت تور رو خدا قول نده به بچه آخه دیگه اتاقش جا نداره. دیگه از تیر خوردنات هم که نگم اینجا به خودت...
18 فروردين 1398