سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مامانم دوست دارم

1398/10/28 9:56
نویسنده : مامان ساناز
1,007 بازدید
اشتراک گذاری

امروز از خواب که بیدار شدی شروع کردی صورتمو ناز کردن منم چشمامو باز نکردم بعد گفتی ناسی ناسی دوباره چند دقیقه پیشم خوابیدی بعد بوسم کردی و نشستی، گفتی مامان مامان اوب(صبح) شده بیدار شیم.

چشمامو باز کردم و گفتم سلام پسرم، صبحت بخیر بیدار شدی گفتم آله(آره) گفت اِ آخه میخواستم نازت کنم بیدارت کنم حالا عیبی نداره دوباره الکی بخواب من بیدارت کنم سریع قبول کردی و دوباره خوابیدی.

دست کشیدم رو صورتت و گفتم پسر پسرم بیدار شو صبح شده چشماتو بازکردی گفتی آخه میخواستم بازم بخوابم گفتم خوب بخواب مامان، اومدی تو بغلم و گفتی نه بلل(بغل) مامان بآبم(بخوابم).

چند دقیقه‏ ای بغلم بودی و بعد باهم رفتیم بیرون، بر عکس هر پنجشنبه که بیدار میشی و کلی برای بابا مسعود گریه میکنی این هفته کلی خوب و سرحال و خوشحال بودی، شایدم میدونستی بابا مشاوره نرفته و امروز پیشت هست.

بابا رفته بود برای معاینات و بعد که اومد سریع صبحانه خوردیم و مامان سبزی پلوشو بار گذاشت و ماهی هم درآوردم و زدیم بیرون.

اول برای کاری که داشتیم رفتیم پردیس، اونجا گفتم میخوای برات فشفشه بخرم گفتی آله به بابا گفتم پس شما برو شیر و کیک بگیر ما هم بریم فشفشه بخریم گفتی نه منو اناسی بخریم. خلاصه اول رفتیم سوپر برات شیرخریدیم و بعدم رفتیم قنادی اون نزدیک فشفشه خریدم.

تو مسیر برگشت هم مثل همیشه گیر دادی و اومدی جلو پیش من نشستی. تو راه برگشت رفتیم اورکیدز تا کفشی که انتخاب کرده بودم برات بخرم که دیدم نداشتن و از شلوار و جلیقه ای هم که انتخاب کرده بودم فقط جلیقه داشتن دیگه به بابا گفتم عصری یا فردا بریم شعبه میداماد شاید داشته باشن.

خونه که رسیدیم بابا گفت چون صبح رفتم برای معاینات همش حس بدی دارم باید حتما دوش بگیرم شما هم سریع دویدی لباساتو دراوردی و رفتی تو حمام، مامان ناهار رو آماده کرد و از حمام که اومدید ناهارتون خوردید و سریع خونه رو جمع و جور کردیم که خاله شقایق بیاد.

خاله شقایق که اومد در رو براش باز کردی و اومدی جلوش ایستادی و شروع کردی درجا زدن.

دیگه من و خاله کلی خندیدیم واسه دست و پاهات که اونقدر خوشگل حرکت می‏دادی. بعد از رفتن خاله شقایق رسما رفتیم که بخوابیم و شما هم که صبح 9 بیدار شده بودی سریع خوابت برد و یک دل سیر خوابیدیم.

عصری که از خواب بیدار شدیم زنگ زدیم به بابایی و مامانی و اصرار کردیم که بیان پیشمون. بابا مسعودم رفت آرایشگاه و شما گل پسرم هم نشستی پیش مامان و باهم وسایل جشنتو تا حدودی آماده کردیم.

کلی هم عشق می‏کردی واسه کاردستی درست کردنمون و اون وسطا منو بوس میکردی و میگفتی مامانم مرسی اینارو دئوست(درست) میکنی. چسبم گرفته بودی دستت تا میگفتم آماده باش الان میخوام میگفتی آمادم سریع در چسبو باز میکردی و میدادی به من.

بابایی و مامانی هم که راضی شده بودن بیان خونمون و مدام تو خونه راه میرفتی میگفتی باباییم داره میاد، بابا مسعود که اومد زنگ زد به عزیز و دید هنوز بیرون نرفته و قرار شد عزیز شام بیاد پیشمون، تا عزیز اومد بهش گفتی باباییم داره میاد تو برو خونتون، مامان سانازم گفت نخیر نمیشه عزیز بره اومده پیش پسرش، ولی هرچی ما میگفتیم بیشتر واکنش نشون میدادی.

قبلشم به من میگفتی بگو مامانی نیاد گفتم چرا نیاد گفتی آخه مریضه، چون مامانی هفته پیش سرما خورده بود و روزشونو جابه جا کرده بودن.

خلاصه تا زنگ درُ زدن سریع بازی کردی از تو خونه گفتی بابایی جا هست؟

مامانی که اومد گفت بیرون جا نبوده و بابا رفت تا ماشینو جابه جا کنن و بابایی ماشینو بیاره تو.

شامو آماده کردیم و اومدیم سر سفره رفتی چسبیدی به بابا ناصر و دستشو گرفتی و بعدم اومدی رو پاش نشستی و خلاصه تا یک و نیم نصف شب با بابایی مشغول بازی بودی اونم از نوع آقا هویج داری؟

سه شنبه که بابایی پیشت بود کلی نقش خرگوشو بازی کرده بودی که میرفته داروخانه میگفته آقا هویج داری؟ 

بابایی که میخواست بیاد خونمون گفت سورنا چیزی نمیخوای برات بیارم گفتی هویج میخوام. دیگه بعد از کلی بازی پل آبی و هویج رضایت دادی بخوابی.

راستش دلم میره برای این عشق و علاقه ای که بین تو و بابایی هست، روزایی که بابایی پیشته خیلی بهت خوش میگذره وقتی هم که میخوان برن زمین و زمانو بهم میرسونی انقدر گریه میکنی، هرچند بابایی رو شما خیلی حساسه و یه وقتایی این حساسیت بیش از حد و نصیحتاش مامان سانازُ کلافه میکنه ولی واقعا به این نتیجه رسیدم که دستش خودش نیست و عشق و علاقه ای که به تو داره انقدر زیاده که نمیتونه خیلی چیزارو نگه ولی برای خودش بیشتر نگران میشم که با این شرایط قلبیش انقدر حرص تو رو میخوره، دیروز صبح به من میگه ناهار برای سورنا چی گذاشتی؟ میگم ماهی میگه بابا تو رو خدا حواست باشه تیغ نخوره خوب پاک کنی.... یعنی عمق استرسو ببین دیگه، یا کافی خدایی نکرده شما جلوش یه عطسه یا سرفه بزنی دیگه تمام. مامان ساناز بیچارست.حالا دیگه آمار پی پی روزانه و ... بماند که نه تنها من بلکه خاله سارا رو هم بیچاره میکنه.

خلاصه صبحم بعد از صبحانه همه با هم رفتیم بیرون شما و بابا مسعود و بابایی تو ماشین نشستید و من و مامانی یه دوری زدیم تا بتونیم خریدهامونو انجام بدیم. ظهر تا رسیدیم ناهار خوردیم و بعدم شما رفتی رو تخت و در حال بازی کردن با موبایل بودی که دیدم گوشی از دستت افتاده و خوابت برده.

دیگه بابایی و مامانی سریع رفتن خونه. عصر تا بیدار شدی حاضر شدیم که بریم خرید چون میخواستیم برات کفش بخریم. بابا داشت با عمو محمد حال و احوال میکرد که عمو محمد گفت حوالی میدون مادرن، به بابا گفتم به عمو دوباره زنگ بزنه بگه اگر اورکیدز هستن برات موجودی کفشی رو که انتخاب کرده بودیم بپرسن.

بابا هم زنگ زد به زنعمو و من عکس کفش رو واسه زنعمو فرستادم و زنعمو اونجا پرسیده بود و نداشتن بعدم دوباره به زنعمو زحمت دادیم که جلیقه و شلواری رو که انتخاب کرده بودیم بپرسه و بگه برامون بزارن کنار تا ما برسیم.

آماده که شدیم از در بیایم بیرون، سویچو از بابا گرفتی و دادی به من گفتی مامان تو ببر. گفتم چشم رو پله هم که نشسته بودی کفش بپوشی میگفتی مامان به تو بیست میدم مسعودی دو میدم.اینم نمره رانندگیمون.

خلاصه با هم رفتیم تو کوچه و تا بابا ماشینو درآورد دویدی و گفتی اناسی بشینه.

رفتیم اورکیدز و برات دو تا جلیقه خوشگل و ست با کتی که برات گرفته بودیم و یک کت تک سبز و یک پاپیون خریدیم، شلوار هم اونی نبود که مامان انتخاب کرده بود و سر انتخاب همین ها هم خیلی اذیت شدیم چون موجودیشون تموم شده بود همه چی خیلی میلیمتری اندازت بود.

از اونجا رفتیم شاپرک تا رسیدیم جلو پاساژ رفتی جلو تخم مرغها ایستادی و گفتی مامان عکس بنداز، من و بابا خندمون گرفته بود، بعدم طبقه دوم یه کفش خوشگل زرشکی برات خریدیم، کفشو پات کردم گفتم راه برو ببین تنگ نیست راه رفتی اومدی گفتی نه مامان اوبه(خوبه) تنگ نیست . بعدم بوسم کردی گفتی مامانم دوسِت دارم، مرسی اینو خریدی.

دوباره گیر دادی که مامان تو بشین گفتم مامان دیگه خیلی رانندگی کردم خسته شدم بذار بابا بشینه، تو کل راه جعبه کفشتو بوس میکردی بعدم منو و باز تشکر میکردی که مامان مرسی اینو خریدی. هرچی میگفتم بابا مسعود خریده میگفتی نه مامانم تو خریدی.

آخر دیدم بی خیال نمیشی گفتم مرسی بابا مسعود مهربون که امشب کلی خرید خوشگل برای پسرم کردی ولی دوباره صورتمو چرخوندی گفتی نه تو خریدی.

اومدیم خونه شامتو خوردی و بعدم منو بردی واسه پیف. این روزا کلی به همه اشیا و اجسام علاقه نشون میدی و مهربونی میکنی برای پیف بوس فرستادی بابای کردی بعدم بهم گفتی مامان پیفمو دوست داشتم.

ازت پرسیدم چایی میخوری گفتی آله، تا میگی آله بابا مسعود بهت میگه آشت کاله بعدم میگه سوختی یادت نبود بگی بله. اینجوری حساست میکنه که بگی بله.

به چای خوردن شب ها که کم و بیش عادت داشتی اما الان دوهفته ای هست چه خونه خودمون هستیم چه جای دیگه تا میگیم بریم یا بریم بخوابیم میگی چایی نخوردیم. بعدم باید لیوانای چای رو بذارم تو سینی و بیارم رو تخت اونجا با هم بخوریم.

چای رو خوردیم و با بابا رفتی مسواک زدی و بعدم آومدی تا مامان دندونات چک کنه و دوباره مسواک بزنه، دیگه داشتیم آماده میشدیم برای خواب که تازه از بابا تقاضای کُشتی کردی، بابا مسعودم که تو مرامش برای شما نه وجود نداره گفت باشه بیا. تازه 12 شب افتاده بودید به کشتی گرفتن.

بالاخره بعد نیم ساعت رضایت دادی بریم برای خواب. پسرکم دلم نمیخواد روزای پنجشنبه و جمعه تموم بشه وقتی پیشتم وقتی با تو میخوابم با تو بیدار میشم. وقتی لحظه لحظه کنارمی هیچ چیز این دنیا برام ارزش نداره.

فقط از خدا میخوام حافظت باشه و من همینطوری از وجودت غرق در لذت و آرامش بشم.

پسندها (1)

نظرات (0)