سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

خرید روروئک

امروز بابایی ناصر اومد دنبالمون و با خاله و غزل رفتیم سمت خونه بابایی و مامانی. بابایی چند وقتی بود که در هر مکالمه تلفنی و حضوری تاکید داشت که برات روروئک بخریم. راستش استفاده از روروئک انگار در برخی کشورها ممنوع شده و از دکترت هم که پرسیدم گفت نباید خیلی استفاده بشه. خودم هم تو سایتهای مختلف دنبال علتش گشتم ولی جز اینکه باعث اختلال حرکتی میشه چیزی پیدا نکردم. البته همه کسایی که ما اطرافمون دیده بودیم از روروئک استفاده کرده بودن و تازه خیلی هم زود راه افتاده بودن و مشکلی هم نداشتن خداروشکر. برندی که وسایل سیسمونی رو خریده بودیم روروئک نداشت و ماهم به خاطر چیزهایی که شنیده بودیم ترجیح دادیم تهیه نکنیم تا به موقعش تصمیم بگیریم، خلاصه...
7 تير 1397

تولد 34 سالگی مامان ساناز- بابا ... بابا

دیشب با بابا رفتیم برای خرید شیرینی و با یک کیک خوشگل هم برای تولد من خرید و امشب بابایی و مامانی و خاله ساراینا هم اومدن و تولدم رو کنارهم جشن گرفتیم. امسال چون اولین عید حضور شماست اصا نمیدونستم چی کار باید بکنم اما خداروشکر بالاخره به روزهای پایانی نزدیک شدیم و کارا کم و بیش تموم شده. امروز آقا پسر شیطون من بغلم مشغول بازی بود که باباش در خونه رو بازکرد و اومد داخل و تا سورنا بابا رو دید کلی ذوق کرد و گفت بابا...بابا من و مسعود هم کلی ذوق کردیم. خدایا شکرت ...
28 اسفند 1396

ماما...ماما

عزیز فریده برای چند روزی رفته بود مشهد و قرار بود صبح من و بابا مسعود پسرک جانو ببریم خونه خالش و بعد مامان ساناز بره شرکت. به محض اینکه از کنار سورنا بلند شدم متوجه شد و بعد از چند دقیقه زد زیر گریه و بابا مسعود پیش پیش کرد و سورنا خوابید و بعد از چند دقیقه دوباره بیدار شد و نشت تو تخت و گریه کرد و گفت ماما ماما. بابا مسعود به من نگاه کرد و گفت می گه مامان بار دومه دفعه اولم که گریه کرد گفت ماما. بله و این اولین مامان شیرین از زبون پسرم بود. سلامت باشی الهی زیباپسر من.
26 اسفند 1396

موهای مدل خامه ای

چون موهای پسرکم خیلی بلند شده بود به بابا مسعود گفت سورنا رو ببریم آرایشگاه. بعد از کلی سرچ در اینترنت به دنبال آرایشگاه تخصصی کودک، آرایشگاه ارسی در شهر کودک شاپرک رو انتخاب کردیم. همه نظرات راجع بش مثبت بود و هم به خونه ما نزدیک بود. تو راه خونه که بودم با یادآوری بابا مسعود به آرایشگاه زنگ زدم و وقت گرفتم و قرار شد ساعت شش و نیم اونجا باشیم و اگر دیرتر شد باید تا هفت و نیم بشینیم. تا رسیدیم خونه و آماده شدیم و رفتیم، ساعت هفت بود که رسیدیم و خاله فریبا گفت یه دوری بزنید و هفت و بیست دقیقه بیاید ولی من گفتم بهتره همونجا بمونیم تا به محیط عادت کنی. با اسباب بازی هایی که اونجا بود بازی کردی و عکس انداختیم و بعد هم نوبت ما شد. ...
21 اسفند 1396

اولین درخت به نام سورنا

امروز روز درختکاری بود و مامان ساناز از قبل برات یک کاج کوچولو سفارش داده بود تا همکارای خوبش وقتی میرن باغ گل برای شرکت خرید کنند برای شما هم کاج بخرند. مامان کاج رو به عزیز داد تو یک گلدان بزرگ بکاردش و به بابا مسعود هم زنگ زد و گفت اسمت رو روی کاغذ چاپ کنه و لمینت کنه تا بیاره و بذاریمش کنار کاجت روی گلدون. و به این ترتیب اولین درخت به نام پسرم کاشته شد. پسرکم امیدوارم همیشه با طبیعت مهربان باشی و سال های بعد با دستان خودت در این روز نهال بکاری و به هرکسی که دوست داری تقدیمش کنی. الهی همیشه سلامت و شاد باشی. ...
15 اسفند 1396

نشستن

بله پسر گلی من دیگه خوشگل خوشگل می شینه، اما از چهار دست و پا رفتن خبری نیست. البته گهگاهی روی سینه می خوابه اما به جای جلو رفتن باسرعت خیلی کم دنده عقب تشریف میارن. الهی قربونت بشم.   ...
7 اسفند 1396

دس دسی

خاله و سارا و غزل عشق خاله با پسرم تمرین دس دسی کردن، سورناجونم هم حالا تا ذوق میکنه  همه با هم دست می زنن و میگن دس دسی، پسرم هم دستای ناز کوچولوشو بهم میزنه. آخ که الهی مامان قربونت بره که این همه ماهی شیرین پسرم، بهشتم.
5 اسفند 1396

آم آم

الهی من قربون پسر گلم بشم. آقا سورنای من حالا دیگه موقع غذا خوردن آم آم می کنه. با هر قاشق غذایی که دهنش میذارم و میگم هام، سورنا هم میگه آمممم. سلامت باشی نازنین مامان. عشقمی عشق. فقط خدا می دونه که چقدر و چطور دوستت دارم.
2 اسفند 1396

اولین ملاقات سورنا و چرخ خیاطی

مردم از خنده برای اون نگاه ها پر تجبت. سورنا جان مامان روی صندلی غذاش نشسته بود و تلویزیون هم داشت اختتامیه جشنواره فیلم فجر رو نشون می داد و مامان ساناز فرصت رو غنیمت شمرد و رفت چرخ خیاطی رو از کمد آورد تا مانتو و شلوارهای جدیدی رو که شرکت داده بود اندازه کنه. قیافه سورنا واقعا دیدنی بود چنان خم شد بود و با  هر دور ققققررررررر کردن چرخ خیاطی چشمهاش متعجب تر می شد و خودش دولاتر که ببینه چه خبره که من دیگه از خنده غش کرده بودم. کنجکاو جانک من مامان قربونت بره که انقدر باهوشی. ...
22 بهمن 1396