سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

مسواک زدن

گل پسرمن حسابی عجله داشت و تند و تند دندون درآورد، خب مامان و بابا هم وظیفه دارند از دندونای مرواریدیش خوب محافظت کنن که سالم بمونه برای همین مسواک زدن با مسواک انگشتی رو برات شروع کردیم و خدا رو شکر که خیلی استقبال کردی. راستش سورنا مدام خداروشکر میکنم به خاطر اینکه انقدر ماهی، می دونم خیلی مامانا برای تایم خواب بچه هاشون، مسواک زدنشون و... با نینی هاشون مشکل دارن اما صد هزار مرتبه خدا رو شکر که خیلی خوب این مسائل رو میپذیری و استقبال هم میکنی، فقط یه کم بدغذایی که البته اونم فقط با منه و وقتی پیش خالهای خوب غذا می خوری، حتما به خاطر حساسیت منه. الهی شکر مرسی خداجونم.
25 مرداد 1397

سفر باکو

پاسپورت گل پسرم اوایل مرداد آماده شد و به دستمون رسید.  مقصد و زمان رو هم با خاله جمع بندی کرد و قرار شد یه سفر چندروزه به باکو داشته باشیم با تایمی که ما داشتیم این تنها سفری بود که می تونستیم بریم. پرواز ما بعداز ظهر بود ساعت 12 بود که از خونه راه افتادیم و به فرودگاه که رسیدیم آماده شدیم تا گیت پروازمون برای تحویل بار باز شه، با توجه به اینکه پرواز ما بیرینس کلاس بود سریع بارها رو تحویل دادیم و آقایی از طرف هواپیمایی ایران ایر اومد دنبالمون تا ما رو به سالن cip ببره. یک ساعتی ما رو معطل کردن البته با کلی احترام و ماهم که نگران صف طولانی گرفتن ارز بودیم گفتن نگران نباشیم چون خودشون کارهاشو انجام میدن، اما بعد همون آقا او...
19 مرداد 1397

اولین راه رفتن مستقل

پسر شیرین من مبارکت باشه اولین گام های زندگیت. الهی همیشه در زندگی قدمهات استوار باشه، الهی هرجا پا میذاری خیر و برکت جاری باشه. الهی همیشه تنت سلامت باشه قشنگ مهربون من. دورت بگردم، امشب حسابی حال دلمونو خوب کردی. تو این مدت هم با واکرت خیلی خوشگل راه می رفتی ، هم وقتی یک دستت رو میگرفتیم. امشب بابا گذاشتت سر اتاق خودشم نشست جلوت و گفت بدو بیا پسرم و شما خوشگل راه رفتی تا رسیدی بغل بابا بعدم دور زدی و دوباره برگشتی سر جای اول. خودتم انقدر ذوق زده شده بودی که دلت می خواست بازم راه بری. چند بار طول فرش و رفتی و اومدی یه جاهایی هم هول می شدی و میخوردی زمین.  با هر قدمی که بر میداشتی روحم پرمیکشید از خوشحالی. الهی شکرت...
30 تير 1397

اولین تجربه شهربازی و فالوده خوردن

بابا مسعود پیشنهاد داد که امروز بریم شهربازی. دوستش پسرش رو برده بود و به بابا گفته بود خیلی خوب بوده، عصری آماده شدیم و رفتیم به سمت الماس هروی. خیلی شلوغ بود و از هر دستگاهی یه صدایی در می اومد من که واقعا سردرد گرفته بودم. به نظرم شماهم ترسیده بودی چون خیلی خوشحال به نظر نمی رسیدی و با تعجب همه جا رو نگاه می کردی. خلاصه بعد از چند بار که ماشین بازی کردی بابا بلیط قطار گرفت و من و عزیز فریده هم باهات سوار قطار شدیم که باز بهتر از جاهای دیگه بود و دوبار هم قطار بازی کردیم. از اونجا رفتیم رستوران و کباب خوردیم و بعد هم کافی شاپ سر کوچه مون فالوده خوردیم که انقدر از مدل فالوده خوردن گل پسرم خندیدیم که بیشتر از شهربازی بهمون خ...
22 تير 1397

تعطیلات عالی

چقدر خوبه که عشقای من هر دو تیرماهی شدن. دیشب تولد غزلم بود، دختر نازنین من وارد شانزدهمین سال زندگیش شد و من از دیدنش همیشه غرق غرور و لذت میشم، غزل آینه روزهای گذشتمه که حالا پیش چشمام گذاشتن و من فرصت دارم یک بار دیگه روزهای رفتم رو ببینم و این واقعا زیباست. دیشب برای تولد آبجی غزل خونشون بودیم  و آخر شب اومدیم خونه. با بابا قرار گذاشتیم که صبح ببریمت آرایشگاه، چون آخر ماه عروسی دشتیم و باید موهاتو زودتر کوتاه می کردیم تا حسابی جا بیافته. صبح رفتیم آرایشگاه ارسی و مثل همیشه آقا نشستی و موهاتو کوتاه کردی و بعد از آرایشگاه هم به پیشنهاد بابا رفتیم رستوران و ناهار خوردیم، خونه که رسیدیم به بابا پیشنهاد دادم بره استخرتو بیاره...
18 تير 1397

تیرماه خوب

بله با تولد پسر ناز من تابستان هم شروع شد.  سفر یزد که بودیم بابا مسعود گفت خیلی دلم میخواهد با بچه ها یه مسافرت خارجی یا کیش بریم و وقتی از سفر برگشتیم عمو محمد بهش گفته بود که با عمه قرار گذاشتن که برن کیش و ماهم اگه تونستیم باهاشون بریم. بابا مسعود هم که کلی خوشحال بود که آرزوش برآورده شده و قرار شد تایمشون که مشخص شد به ما هم بگن. اما چون برنامه سفرشون رو از روز سه شنبه گذاشتن تا شنبه. بابا مسعود گفت ما نمی تونیم اون روز بریم و برای مابلیط نگیرن قرار گذاشتیم چهارشنبه بریم و جمعه هم برگردیم اما چون کنسرت الیاس (خواننده ترکیه ای) در جزیره برگزار می شد هرچه به روزهای آخر نزدیک شدیم قیمتها الکی رفت بالا که واقعا ارزششو نداش...
16 تير 1397

آموزش پایین رفتن از پله

قطعا همه ماها وقتی بچه بودیم پرتلاش و با پشتکار بودیم اما چی میشه که کم کم انگیزه و انرژیمون کم و کمتر میشه واقعا جای بحث و بررسی داره. امروز خواستی از پله آشپزخونه بری پایین بهت گفتم مامان با سر نرو باید بچرخی و اول پاهات رو بذاری زمین و بعد یک بار باهم تمرین کردیم و دیگه ول نکردی صدبار رفتی و بالا و اومدی پایین. منو یاد داستان مورچه ای که دونه میبرد به لونش انداختی. آرزو میکنم همیشه همینقدر با پشتکار باشی برای آنچه که میخوای بجنگی و دست از تلاش برنداری تا به هدفت برسی. من فدای اون دستای تپلی کوچولوی شما بشم که انقدر خوشگل رو زمین میذاری.  
15 تير 1397

آزمایشات یک سالگی

برای ویزیت ماهانه که رفتیم پیش دکتر برای پسرمون آزمایش خون و ادرار نوشت. از بیمارستان چک کردیم و مطمئن شدیم که روز جمعه هم می تونیم آزمایشات رو انجام بدیم. صبح جمعه بهت صبحانه ندادیم و سریع عازم بیمارستان شدیم. اگر بگم بدترین دقایق عمرمو سپری کردم دروغ نگفتم، پرستار گفت ببرنت اتاق نوزادان یا تو بغل خودمون بشینی گفتم نه همینجا پیش خودمون. تو بغل بابا نشستی و من هم روبه روتون ایستادم، وقتی گریه میکردی و با چشات نگام میکردی که بغلت کنم قلبم داشت از جا در میومد، آنقدر گریه کردم و خودم زدم که همه بیرون اتاق آزمایشگاه نگاه میکردن و حالشون بد شده بود. ولی حداقل خدراوشکر کردم که نمونه گیر خیلی حرفهای بود و با اولین سوزن خونتو گرفت و اذیتت ن...
15 تير 1397

سورنا خان جان موتوری

خامه عسلی مامان(به قول خاله سارا) این روزها حسابی حواسش به موتورشه که هدیه تولدش بوده. انقدر بهش علاقه پیدا کرده که اصلا سراغی از ماشینش نمیگیره. بابا مسعود اولین باری که خواستی سوار موتورت بشی بهت یاد داد که باید پاهاتو چطوری بزاری، الهی قربون هوشت برم که انقدر خوشگل سوار و پیاده میشی که انگار هزار ساله موتور سواری. الی همیشه لبت خندون باشه پسرک ناز مامان و بابا. ...
12 تير 1397