سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

اولین آدم برفی

از دیشب تا حالا اساسی این برف قشنگ بارید. مامانی و بابایی هم جهت پوشش شیفت یکشنبه ها که وظیفه نگهداری از سورنا برعهده عزیز و مامانیه، از شب قبل پیش ما بودن، صبح که مامان پاشد بره سرکار، دید برف زیبای خدا همه جا رو سپید کرده و راننده هم تماس گرفت و گفت تو جاده گیر کرده و نمیتونه بیاد. خلاصه مامان ساناز و بابا مسعود 6 صبح زدن به دل کوچه و برف بازی کردن، بابا رفت سرکار و شرکت مامان هم تعطیل شد و مامان ساناز موند پیش پسرش تا اولین روز برفی سورناجون رو باهم جشن بگیرن. مامان ساناز رفت پشت بوم و با برفا یه آدم برفی خوشگل درست کرد. وبعد هم به اتفاق بابا ناصر و عزیز رفتن وکلی عکسای خوشگل با آدم برفی انداختن. روز قشنگ ما شاد و...
8 بهمن 1396

اولین برف زمستانی

اصلا از دیروز که باغ کتاب بودیم از تب و تاب آسمون معلوم بود قراره بباره. امروز عصری حسابی ذوق زده شدیم چون داره یک برف خوشگل و سپید از آسمون میاد. پسری رو مجهز کردیم و رفتیم سراغ برف. اینم از اولین برف دیدن پسرک جانم. ...
7 بهمن 1396

جشن دندونی

مرواریدای خوشگلت مبارک عسل خان جان. من به فدای شما. عزیز فریده تا متوجه شد دندون گلای سورنا نیش زده براش آش دندونی پخت تا خیلی اذیت نشه و راحتت تر دندون در بیاره. ولی مراسم اصلی ما که جشن دندونی سورناخان جان بود امروز برگزار شد. چند شب قبل با بابا مسعود رفتیم ناتلی نیروهوایی و کیک دندونی پسرجونم و نوشته های قشنگ روش رو انتخاب کردیم. لباس خوشگلای دندونی رو هم که مامان ساناز هفته قبل سفارش داده بود و به دستمون رسیده بود. تم های پذیرای دندونی رو هم مامان اینترنتی خریداری کرده بود. همه چی آماده بود برای یک جشن عالی. دیروز خاله، سارا و غزل و مامانی اومدن، میز ناهار خوری و مبل ها رو جابه جا کردیم ، ریسه ها رو هم ب...
21 دی 1396

ماشین سواری

برید کنار برید کنار سورنا داره میاد با ماشین قشنگش. ای جان من، جانان من. ژست نشستنت رو قربون، شازده‏ ی خوش ادای من. قربون دستای کوچولوت برم که شیک و مجلسی فرمون ماشینو گرفته. ...
18 دی 1396

بوس بوس

الهی دورت بگردم، فدای اون بوس کردنت. ما می ذاریم به حساب بوس، شیطون مامان که نرم و دلبرانه وارد عمل می شی برای گاز گرفت لپ ها. سورنا نمیدونی با ما چیکار می کنی، هر لحظت هر روز یک عالمه خوشیه، یک دل سیر شادیه. ومن هر روز با یک حساب بد عذاب وجدان به محل کار میام و برمیگردم، ناراحت از اینکه نیستم تا لحظه لحظه های بزرگ شدنت رو حس کنم، ناراحت از اینکه نمی تونم از دقیقه دقیقه حضورت غرق در لذت بشم. تو داری همینطور بزرگ و بزرگتر میشی، روزها به سرعت پشت سرهم میگذره و من... وقتی کنارتم وقتی دستامو تو دستات می گیری و می خوابی بهشت میشه تمام سهم من از این دنیا. الهی تنت سالم باشه ماه پیشونی من. ...
16 دی 1396

گاز گازی

دندون کوچولوهای سورنا که هفته پیش نیش زدن بودن حالا یه کوچولو رشد کردن و آقا پسر دیگه به هیچ کس رحم نمیکنه سریع وارد عمل میشه و گاز میگیره. این اولین حمله گاز آسا به دست خاله ساراست موارد مشابه نیز ساعتهای بعد روی دست بابا مسعود نقش بست. به قول دوست خاله سارا این دندونای تازه هم گوشت نخورده و حسابی تیزه. ...
13 دی 1396

واکسن شش ماهگی

امروز چهارشنبه بود، از قبل از منشی دکتر وقت گرفتیم و مامان هم زودنر اومد خونه و به اتفاق خاله سارا رفتیم مطب. شما که همیشه پسر خوش اخلاقی بودی و حتی موقع معاینه دکتر هم می خندیدی و خوش رو بودی نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود که حتی زمانی هم که خانم پرستار می‏خواست قد و وزن بگیره گریه میکردی. یک کم که آروم شدی صدامون کردن داخل اتاق و به محض اینکه قطره فلج اطفال رو خانم پرستار به شما داد دوباره گریه های آقا پسر موش موش ما شروع شد و بعد هم واکسن ها یکی پس از دیگری در ران پا. انقدر گریه کردی که دل من و خاله هم کباب شده بود و اصلا آروم نشدی سه بار رفتم تو اتاق دکتر و اومدم بیرون تا بتونم سوالاتم رو بپرسم. وقتی رسیدیم خونه خاله به اتفاق...
6 دی 1396

یک مامان شاغل

امروز بوئیدمت، بوسیدمت نه یکبار که هزار بار. امروز اولین روز رسمی بدون حضور مامان رو تجربه میکنی. دادمت به خاله و راهی شدم، چه راهی شدنی، قلبم جامونده بود پیشت. مادر... مادر بودن واقعا سخته پسرکم. قلبم روحم اصلا تمام وجودم پیش توست، تمام راه با خودم مرور کردم که دیگه نیام سرکار. دوگانگی عجیبیه. هم می خوای یک زن امروزی و توانمند باشی و هم میخوای مادری نمونه بمونی. فکر نمی کردم تصمیم گیری انقدر سخت باشه نه برای گذاشتن از کار و موقعیت حرفه ای.  تصمیم گیری در مورد آینده توست، از این می ترسم که خونه موندنم از من مامان غمگین و بی حوصله ای بسازه و نتونم خیلی شاداب تربیتت کنم. از طرفی نگرانم که نبودنم حضور نداشتم ب...
2 دی 1396

یلدای 96

بعد از زلزله دیشب تهران و کنسرت ماکان بند و یه خواب با دلهره و استرس صبح که از خواب پا شدیم، همگی آماده شدیم و رفتیم خونه بابایی و مامانی تا یلدا دور هم باشیم. به همراه غزل میز یلدا رو آماده کردیم و لباس خوشگلای آقا سورنا رو هم تنش  کردیم و رفتیم به استقبال بلندترین شب سال. سورنای من، عشقم، پسرکم!  یلدا یکی از زیباترین و اصیل ترین رسومات ماست. به بهانه این یک دقیقه بلندتر بودن شب همه اقوام خونه یزگتر فامیل دور هم جمع می شن بابابزرگا و مامان بزرگا واسه نوه هاشون قصه میگن، تنقلات و خوراکی های مخصوص این شب رو میل می کنن، حافظ می خونن و یک شب عالی با هم می گذرونن. ان شالله که به همراه هم شب یلداهای زیبای زیادی رو می گذرونیم...
30 آذر 1396