سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

نشستن روی صندلی غذا

امروز یه فیلم دیدم از سام کوچولو که روی صندلی غذاش نشسته بود و غذا میخورد به فکرم رسید که منم دیگه کم کم صندلی غذا رو وارد جریانات روزانه کنم،امروز با اولین وعده غذا آقا پسری روی صندلی غذاش نشست. اما به نظرم خیلی تسلط برای غذا دادن بهش نداشتم و یه کوچولو خرابکاری هایی هم کردیم.  
28 آذر 1396

اولین غذا

با مجوز آقای دکتر تونستیم از امروز غذا دادن به سورنا خان رو آغاز کنیم. چون مامان ساناز از ابتدای ماه بعد باید بره سرکار، خواستیم زودتر از شش ماهگی غذا رو شروع کنیم که پسرم در نبود مامان خیلی اذیت نشه. حریره بادام و فرنی خیلی رقیق که آقای سورنا بهنظر میرسه خیل دوسشون نداره. با پیشنهاد دکتر غذای کودک ماجان هم تهیه کردیم تا در خلال غذاهای خونگی به گل گلی جون بدیم.
18 آذر 1396

اولین اقدامات برای چهار دست و پا رفتن

امشب مامانی و خاله سارا رفته بودن برای مراسمی که به مناسبت هفتم نه نه برگزار شده بود و من و غزل و آقا سورنا به اتفاق بابایی خونه بودیم. آقا پسری رو به زور کالی بالش و تشک نشوندیم در تشک بازی که با عروسکاش مشغول بازی شه و مامان و غزل هم داشتن ریاضی کار می کردن، که دیدیم پسرجان در حالا تقلا و تلاش و به اندک زمانی سعی تونست خودش رو برگردونه و روی شکم قرار بگیره. اینم یک تلاش دیگه برای طی تکامل.   ...
16 آذر 1396

دست خوردن

آقا سورنا که به طرز لذت بخشی از سه ماهگی خوردن دستان رو شروع کرده بود حالا این روزها به دست مامان و بابا هم حسابی علاقه مند شده و تا بغلش میکنیم به زور می خواد دستای ما رو ببره تو دهنش. وقتی هم که دستامون رو نمیدیم عصبی میشن و یه جیغ کوچولویی می کشن. مامان ساناز که نمیدونست خوردن دست گل پسر خوبه یا نه با دکترش مشورت کرد آقای دکتر هم گفت خوردن دست برای بچه ها بهشون آرامش میده و اشکالی نداره. برای اینکه پسرکم با خیال راحت دستاشو بخوره و به آرامش برسه دستاشو چندین نوبت در روز می شوریم دیگه ممانعتی نداریم.
21 آبان 1396

سفر شهمیرزاد

تو این مدت بعد از زایمان مامان ساناز تمام تلاششو کرد که تمام مدت پیش پسرش باشه و هرچقدر هم که عزیز اصرار میکرد سورنا رو بذار پیش من جایی می خوای برو، مامان ساناز ترجیح میداد پیشت بمونه چون روزهای این مرخصی شش ماهه داشت به پایان می‏ رسید و من دلم میخواست از حضور در کنار تو بیشترین بهره رو ببرم. هرچند گاهی خسته میشدم، بی حوصله میشدم، روزهایی می شد که حتی متوجه طلوع و غروب خورشید هم نمی شدیم، اما بازهم بودن در کنار تو زیباترین لحظات عمر منو رقم میزد. بابا مسعود تصمیم گرفت یه مسافرت نزدیک بریم تا حال و هوامون عوض شه، برای همین هتل خانه گل شهمیرزادو رزرو کرد و یک شب قبل از سفر به ماهم گفت که وسایل و جمع کنیم که فردا راه بیافتیم. چهار...
20 آبان 1396

باران زیبای مهر

همیشه بارون رو دوست داشتم، احساس میکنم بارون تجلی لطف و رحمت خالق به مخلوقه، سورنای من برای اولین بار بارون رو تجربه کردی با اولین بارون پاییزی امسال، نمیدونم چه حس و حالی داشتی اما من که پر از شور بودم زیر بارون رحمت خدا و رحمتی که تو دستام بود. امشب بارون زیبایی بارید. صدای چک چک های تند بارون روی کانال کولر مامان سانازو وسوسه کرد تا آماده شیم و بریم پشت بام و سورنا بارونو لمس کنه و هم ازش عکس بگیریم. ...
12 مهر 1396

اولین حمام با مامان و بابا

امروز قرار بود مثل همیشه که خونه هستیم سورنا با عزیز بره حمام، برای شب هم دوستای بابامسعود میخواستن بیان خونمون. تا مامان ساناز کارهای خونه رو انجام بده، عمو محمدینا اومدن خونه عزیز و دیگه مامان و بابا تصمیم گرفتن خودشون آقا سورنای عزیزشون رو حمام کنن. بابا مسعود وان حمام رو پرکرد و مامان هم پسرشو بغل گرفت و شستش بابا مسعود هم تند تند روی پسرم آب گرم می ریخت تا سردش نشه. بعد بابا از حمام آوردش بیرون و مامان هم سریع اومد ولباسهاشو پوشوند و پسرم به خوابی عمیق فرو رفت. من و بابا خیلی خوشحال بودیم که تونستیم از عهده این کار به خوبی بر بیایم.  
11 مهر 1396

رستوران گردی با شازده کوچولو

امشب به مناسبت عید سیدا قرار شد سری به خونه مادرجون بزنیم تا هم عزیز فریده رو که چند روزی بود ندیده بودیم ببینیم و هم به مادرجون تبریک بگیم. بعد از ظهر حاضر شدیم و رفتیم خونه مادر جون، عزیز و مادر و خاله مریم حسابی ازدیدن سورنا گلی خوشحال شدن و موقع اومدن مادرجون به پسرک عیدی هم داد چون هم عید بود و هم اولین بار بود که سورنا به خونه مادرجون می رفت. برگشتنی بابا مسعود وارد خیابون دماوند شد و گفت میخوام برای شام بریم رستوران مسعود، چون من غذای رستوران مسعود خیلی دوست داشتم و چند روز پیش همه اونجا ناهار خورده بود بابا گفت شام میریم اونجا چون اون روز نبودی. من اصرار کردم بریم خونه چون تجربه رستوران رفتن با شما پسرخوبم رو نداشتم اما بابا...
18 شهريور 1396

اولین گردش مامان و بابا و شازده پسر

از دیشب مامانی و بابایی پیش ما بودن. بابا مسعود برای شام جگر خرید و به اتفاق رفتیم پشت بام و جگرها رو همونجا داغ داغ سر منقل خوردیم. از اونجا که ناهار روزهای تعطیل رو بابا مسعود عهده دار شده و خیلی هم حرفه ای برامون کبابای خوشمزه درست میکنه برای ناهار فردا هم گوشت خریده بود تا برامون کباب درست کنه. به خاله سارا هم گفتیم تا برای ناهار بیان پیشمون اما خاله گفت از قبل برای باغ هماهنگ کردن و نمی تونن بیان. صبح قرار بود برای تعویض لباسای bcc سیسمونی که سایزشون کوچیک بود و یا دیگه مناسب فصل جدید نبودن بریم مجتمع شاپرک، خاله هم صبح زنگ زد و گفت برنامشون افتاده برای بعد از ظهر و ناهار میان پیش ما. به اتفاق خاله و غزل و مامانی راه افتادیم، گ...
17 شهريور 1396