سورناسورنا، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فرشته عاشقی، پسرم سورنا

جشن دندونی

مرواریدای خوشگلت مبارک عسل خان جان. من به فدای شما. عزیز فریده تا متوجه شد دندون گلای سورنا نیش زده براش آش دندونی پخت تا خیلی اذیت نشه و راحتت تر دندون در بیاره. ولی مراسم اصلی ما که جشن دندونی سورناخان جان بود امروز برگزار شد. چند شب قبل با بابا مسعود رفتیم ناتلی نیروهوایی و کیک دندونی پسرجونم و نوشته های قشنگ روش رو انتخاب کردیم. لباس خوشگلای دندونی رو هم که مامان ساناز هفته قبل سفارش داده بود و به دستمون رسیده بود. تم های پذیرای دندونی رو هم مامان اینترنتی خریداری کرده بود. همه چی آماده بود برای یک جشن عالی. دیروز خاله، سارا و غزل و مامانی اومدن، میز ناهار خوری و مبل ها رو جابه جا کردیم ، ریسه ها رو هم ب...
21 دی 1396

یک مامان شاغل

امروز بوئیدمت، بوسیدمت نه یکبار که هزار بار. امروز اولین روز رسمی بدون حضور مامان رو تجربه میکنی. دادمت به خاله و راهی شدم، چه راهی شدنی، قلبم جامونده بود پیشت. مادر... مادر بودن واقعا سخته پسرکم. قلبم روحم اصلا تمام وجودم پیش توست، تمام راه با خودم مرور کردم که دیگه نیام سرکار. دوگانگی عجیبیه. هم می خوای یک زن امروزی و توانمند باشی و هم میخوای مادری نمونه بمونی. فکر نمی کردم تصمیم گیری انقدر سخت باشه نه برای گذاشتن از کار و موقعیت حرفه ای.  تصمیم گیری در مورد آینده توست، از این می ترسم که خونه موندنم از من مامان غمگین و بی حوصله ای بسازه و نتونم خیلی شاداب تربیتت کنم. از طرفی نگرانم که نبودنم حضور نداشتم ب...
2 دی 1396

یلدای 96

بعد از زلزله دیشب تهران و کنسرت ماکان بند و یه خواب با دلهره و استرس صبح که از خواب پا شدیم، همگی آماده شدیم و رفتیم خونه بابایی و مامانی تا یلدا دور هم باشیم. به همراه غزل میز یلدا رو آماده کردیم و لباس خوشگلای آقا سورنا رو هم تنش  کردیم و رفتیم به استقبال بلندترین شب سال. سورنای من، عشقم، پسرکم!  یلدا یکی از زیباترین و اصیل ترین رسومات ماست. به بهانه این یک دقیقه بلندتر بودن شب همه اقوام خونه یزگتر فامیل دور هم جمع می شن بابابزرگا و مامان بزرگا واسه نوه هاشون قصه میگن، تنقلات و خوراکی های مخصوص این شب رو میل می کنن، حافظ می خونن و یک شب عالی با هم می گذرونن. ان شالله که به همراه هم شب یلداهای زیبای زیادی رو می گذرونیم...
30 آذر 1396

اولین غذا

با مجوز آقای دکتر تونستیم از امروز غذا دادن به سورنا خان رو آغاز کنیم. چون مامان ساناز از ابتدای ماه بعد باید بره سرکار، خواستیم زودتر از شش ماهگی غذا رو شروع کنیم که پسرم در نبود مامان خیلی اذیت نشه. حریره بادام و فرنی خیلی رقیق که آقای سورنا بهنظر میرسه خیل دوسشون نداره. با پیشنهاد دکتر غذای کودک ماجان هم تهیه کردیم تا در خلال غذاهای خونگی به گل گلی جون بدیم.
18 آذر 1396

روز جهانی کودک سال 96

زود بزرگ نشو کودکم. کودکیت را بی حساب می خواهم و در پناهش جوانیم را ! زود بزرگ نشو گوشه دلم. قهقهه بزن ، جیغ بکش ، گریه کن ، لوس شو ، بچگی کن ، ولی زود بزرگ نشو تمام هستی ام . آرام آرام پیش برو ، آن سوی سن وسال هیچ خبری نیست گلم. هرچه جلوتر می روی همه چیز تـندتر از تو قدم بر می دارد. حالا هنوز دنیا به پای تو نمی رسد از پاکی . الهی هرگز هم قدمش نشوی هرگز! همیشه از دنیای ما آدم بزرگ ها جلوتر باش ، یک قدم ، دو قدم ، ولی زود بزرگ نشو پسر تابستانی من. آرام آرام پیش برو گلم. آنجا که عمر وزن می گیرد دنیا به قدری سبک می شود که هیچ هیجانی برای پیمودنش نخواهی داشت. آن سوی سن و سال خبری نیست. کودکی کن ، از ته دل بخند به اداها...
16 مهر 1396

محرم 1396

محرم از راه رسید و مامان ساناز که از وقتی فهمیده بود شما پسر هستی کلی نذر و نیاز برای این ماه گذاشته بود حالا باید یکی یکی نذرهاشو ادا میکرد. با هماهنگی عمو احمد گوسفندی که نذر هیات داشتیم رسید، آقا سورنا هم که با سلیقه عزیز فریده و به سفارش مامان ساناز صاحب لباسای محرمی خوشگل شده بود لباس علی اصغرش و پوشید و سربندهم بست و رفتیم پایین تا در حضور خودمون نذر مون انجام شه. راستش روزهای بعد از زایمان خیلی سخت می‏گذشت ورم دست و پای من همچنان ادامه داشت بعلاوه که خارش شدید دست و پا هم که از ماه های آخر بارداری ایجاد شده بود شدت گرفته بود و تمام بدنم جای زخم بود برای همین نذر کردم ان شالله تا تاسوعای حسینی که همه این مشکلات بر طرف بشه و م...
10 مهر 1396

جشن چهل روزگی سورناجانم

بله، پسرک جانم چهل روزه شد. با بابا مسعود قرار گذاشته بودیم که برای چهل روزگی سورنام یه جشن کوچیک برگزار کنیم و از زحمات خاله سارا و عمو احمد که این چهل روز حسابی اذیتشون کرده بودیم تشکر کنیم و همینطور عزیز فریده و مامانی و بابایی. عکسای نازنین پسر هم با تمی که مد نظرمون (با سبیل و کلاه) در روز چهلم انداختیم، اما برگزاری جشن کمی عقب افتاد اول برنامه داشتیم یه جای خیلی خوب با موسیقی زنده رزرو کنیم ولی بابایی ناصر به خاطر سورناجونش نذاشت و این ماجرا با مسافرت مامانی و خاله و بعد هم واکسن و غیره و غیره به تعویق افتاد. بالاخره جشن کوچولوی ما روز بیست و چهارم شهریورماه در حالی که چهل و پنج روز از چهل روزگی آقا پسر می گذشت برگزا...
24 شهريور 1396

چهل روزگی

امروز چهل روزگی آقا سورناست. من و گل پسرم به اتفاق حمام چله رفتیم و مراسم ویژه رو اجرا کردیم. کلی تدارک دیدیم برای جشن چهل روزگی، اما اصلا آماده نبودیم، البته هنوز خونه خودمون هم نرفته بودیم. به همین خاطر عکسای چهل روزگی سورنای عزیزم رو به اتفاق غزلی گرفتیم تا بعدا ان شاالله برای جشن و کیک استفاده کنیم. ...
10 مرداد 1396

ختنه سرون

از همون موقع که فهمیدم فرزندم پسره، بیشترین دغدغه ذهنم ختنه شازده کوچولوم بود. شاید بیشتر از اون که به عمل سزارین و زایمان خودم فکر کنم به ختنه سورنا و اینکه چه جوری باید طاقت بیارم فکر می کردم. با توجه به توصیه های پزشک سورنا مبنی بر اینکه ختنه زودتر و تا قبل از دوماه انجام شه، تصمیم گرفتیم در یک ماهگی سورنا این کار رو انجام بدیم. برای همین از بیمارستان نیکان برای یکم مرداد وقت گرفتیم تا ختنه توسط پزشک سورنا و در بیمارستان انجام شه. صبح عزیز آقا سورنا رو حمام کرد تا برای فردا آماده باشه. بعداز ظهر اطلاع دادن که دکتر رفته خارج از کشور و اگر بخوایم این کار رو فردا انجام بدیم باید خانم دکتر مقیم ختنه رو انجام بده....
1 مرداد 1396